مولانا

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
به روایت مجید سیف العلمایی
به تاریخ سوم خرداد ۱۳۹۸
در شاهنامه ۳۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دام دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد

[presto_player id=51692]
از بین این دوره‌های آموزشی، شاید حداقل یکی برای شما مفید باشد!
5/5

مطالب مرتبط:

آن جملات طلایی بزرگان

پارت آموزشی:«آن جملات طلایی بزرگان:»Those golden sentences of the elders  مشخصات محصول پارت آموزشی فرمت: متنمخاطب: دانشجویان، فیلم‌نامه‌نویسان و فیلم‌سازانهدف: از جمله اهداف، چند نمونه از سخنان

ادامه مطلب »