تهران، ساعت ۷ صبح : خالی از دغدغهای بهنام عشق
تهران، ساعت ۷ صبح : خالی از دغدغهای بهنام عشق
- ابوالفضل عطار
در فیلم “تهران، ساعت ۷ صبح”، ما دو چراغ راهنما داریم، چراغ آزمایشگاه و چراغ چهارراه. و پشت چراغ چهارراه، همهی شخصیتهای فیلم را میبینیم. حالا این میتواند چراغ سبز و قرمز خود تو باشد و یا چراغی باشد که برای همهی آدمها هست. چراغ دیگری داریم در آزمایشگاه که حالا دو تا از آن آدمهای چهارراه، چراغ دیگری گذاشتهاند.
من فکر میکنم اینها ظرایفی است که در فیلم آقای “رضویان” بهوجود آمده است و به هر حال خیلی از این چیزها در ذهن ناخودآگاه هنرمند شکل میگیرد و ممکن است در آن لحظه تعبیر و تفسیری برای آن نداشته باشد و این ما هستیم که با توجه به ذهنیات و خواستههامان از فیلمها برداشت میکنیم. این فیلم اینقدر زیباست و اینقدر مسئله دارد که آدم نمیداند از کدام قسمت صحبت کند، که اینها دغدغههای خود “رضویان” است و دغدغههایی که راجع به مسائل انسان دارد و حقوق فردی و حقوق اجتماعی، اینکه ما هنوز یاد نگرفتهایم از حقوق فردی خودمان دفاع کنیم، اینکه آن چیزی که میخواهیم دنبالش برویم ارزش اینرا دارد، موتورسواری که با یک وکیل صحبت میکند که چهطور ۱۰۰۰ تومان را پس بگیرم.
پدیدههایی که از اجتماع نشان داده میشود دروغ نیست، پدیدههایی است که وجود دارد. منتها در تمامی این ساختار یک آدم است که به اعتقاد من نگاهش متفاوت با بقیهی آدمهای فیلم است و این همان آدمی است که در ابتدا دارد این چراغ سبز و قرمز را میزند و دغدغهاش عشق است که بلد نیست اینرا ادا کند اما اینقدر صادق است که میرود و رگ دستش را میزند و هیچکدام از کاراکترهای فیلم این ویژگی را ندارند، و تنها کسی که میخواهد خودش را به مقصدی برساند و حرکتی کند و خود را از این توقف رها کند همین پلیس است و کاراکتر دیگری که یک مرد پیر است – که من فکر میکنم بهنوعی برداشتی است از قصهی “شیخ عطار” و آن فقیری که با او برخورد میکند که میگوید برو بمیر و همان لحظه مرگ بر او حادث میشود – نمایشی از مرگ و زندگی و شروع و پایان را ما اینجا میبینیم. انسانی که در این جامعه بهجای اینکه دنبال یک حقیقتی به نام عشق باشد، بیشتر دنبال مسیری میرود که نباید برود. اینکه ما در جامعه میبینیم بسیاری به هرز رفتند این است که از دغدغههای حقیقی خودشان دور شدهاند، کما اینکه این چهارراه به اعتقاد من حتی مرز جغرافیایی هم نمیشناسد، یعنی آنجا ما یک افغانی هم داریم. به اعتقاد من چهارراه دنیا است نه فقط ایران. از همه رنگ در آن وجود دارد، عارف، عامی، زن و مرد و با طرز تفکرهای مختلف. مجموعه آدمهایی که متوقفاند، معطلاند و سرگرداناند و دارای یک هویت فکری مشخص و مدونی نیستند. امروز من یک چیزی میگویم و او همین حرف را برای دیگری تکرار میکند با یک شکل دیگری و غلط هم مطرح میکند. در واقع جامعهی ماست که به یک فرهنگ شفاهی هم روی آورده است، مردم بهجای اینکه بهسوی یک فرهنگ مکتوب بروند و با مطالعه و و نوشتن سر و کار داشته باشند، بیشتر بهسوی همین فرهنگ شفاهی میروند و حرفی را مدام تکرار میکنند. حرفی را که نفهمیدهایم و این به او میگوید و او به دیگری. و این نمایشگر مردمی است که در حقیقت بهوسیلهی همین فرهنگ شفاهی خودشان را گرفتار کردهاند و در این دایرهی بسته کسی میتواند نجات پیدا کند که حتی از آن کیف طلا هم بتواند بگذرد و میتواند کناری بایستد و یگوید من الان میتوانم بمیرم. به اعتقاد من خیلی نگاههای ظریف مذهبی و عرفانی در این فیلم نهفته است که البته آقای “رضویان” میگویند که حس من است و تصور من این است که “از کوزه همان برون تراود که در اوست”. وقتی که من نمای کارگر افغانی را میبینم که دلش میگیرد و در بالاترین نقطهی ساختمان میایستد و به اذان گوش میکند، این یکی از زیباترین لحظاتی است که فیلم را باز به سمت مذهبی بودن و به سمت اینکه در این جهان یک نقطه هست که میتواند ما را نجات بدهد و آن نقطهای است که ما خودمان را با کل کائنات همراه میکنیم و با خداوند همراه میکنیم. من باز هم تاکید میکنم که اینها در فیلم گفته نمیشود و در شکل زیرین خودش است که در تصاویر نهفته است. راجع به آن نوازندهی آکاردئون که اپیزودها را به هم متصل میکند و بعد به پل عابر پیاده میرسد و بک گراندش ماشینهایی که در حرکتند و این مغمومتر از ابتدای فیلم خیلی گرفته و در هم است یک سیگار هم روی لبش است. من فکر میکنم این خود آقای “رضویان” است. برداشت من این است که این خود هنرمند است که مسیر را دارد میبیند و حرکت میکند و حساش را با این آکاردئون به صدا درمیآورد.
-
ارسال: ۳۰ شهریور ۱۳۸۷
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.