توت فرنگی‌های وحشی: پروفسوری با شخصیت دوگانه

پروفسور سالخورده (ایساک بورگ)، باید برای شرکت در مراسم دریافت درجه افتخاری دانشگاه سوئد، حضور یابد. او به‏ همراه ماریان (عروسش)، سفری کوتاه را با اتومبیل آغاز می‏کنند و در طول سفر، پروفسور فرصت می‏یابد سیری در گذشته داشته باشد. و در بیداری و رویا، محل زندگی دوران جوانی ناموفقش را ببیند!

توت‏‌فرنگی‏ های وحشی، فیلم گیج‏کننده درباره‌ی جست‏ و جو خویش و نتیجه‏ گیری نهایی، داستانی دراماتیک و مسحور کننده، درباره ‏ ی تنهایی، نوسانی بین رویاهای اکسپرسیونیستی (کابوس، تابوت و امتحان دادن پروفسور) و ناتورالیسم روزمره و در ضمن اندیشه ‏ای آرام درباره ‏ ی مرگ و زندگی، ارزش عواطف انسانی و احساس نوستالژیک برای جوانی از دست رفته می‏باشد.

توت ‌ ‏فرنگی‏ های وحشی، یکی از بهترین فیلم‏ های ” اینگمار برگمان ” است که براساس فیلم‏نام‌ه‏ای‏ عالی و بی‏عیب و نقص ساخته شده است و در آن واقعیات، رویا و خاطرات، در هم آمیخته شده‏اند.

از ارزش‏های فیلم، بازی خارق‏‌العاده و فراموش نشدنی ویکتور شستروم (کارگردان بزرگ سوئدی و نویسنده ارزشمند) در نقش پروفسور بورگ می‏باشد.

ایده‌ی اولیه
برگمان می‏گوید: ” فیلم توت‏‌فرنگی‏های وحشی در طول یک سفر به من الهام شد؛ یک روز در ساعات اولیه صبح مجبور شدم به دالارنا بروم. خوب! اتومبیل سوار شدم و راه افتادم. این واقعه شاید در پاییز ۱۹۵۶ بود و بعد از آن در بهار شروع به نوشتن متن کردم. فقط به ‏خاطر دارم که متن نمایشی را در بیمارستان کارولینا که برای بررسی سلامتی‌‏ام بستری شده بودم نوشتم. اطاقم بسیار کوچک بود. میز تحریری به زحمت در آن جاسازی شده بود. شاید دو ماهی در آن بیمارستان بستری بودم. ”

در پس زمینه مشکلات روابط انسانی که در فیلم توصیف شده است (مثل بحث و استدلال بین پروفسور بورگ و عروسش ماریان، درگیری لفظی بین ماریان و همسرش المان، در داخل اتومبیل، مشکلات بین آن‏ها) یک بار دیگر تجربیات شخصی کارگردان، خودنمایی می‏‌کند: ” جدایی از سومین همسرم، هنوز برایم بسیار دردناک بود. تجرب ه‌ ‏ ی غریبی است که انسان، کسی را دوست داشته ‏باشد اما مطلقاً قادر به زندگی با او نباشد. زندگی من با ” بی‏بی آندرسون ” که انباشته از مهربانی و خلاقیت بود، از هم پاشید، چرا؟ من نمی‌‏دانم و به‏ خاطر ندارم. با پدر و مادرم ستیزی دائمی داشتم. با پدرم قادر به گفت‌‏ و گو نبودم و حتی علاقه‌‏ای به این کار نداشتم. بارها و بارها سعی می‏کردم با مادرم به مصالحه‌‏ای موقتی برسم اما عدم تفاهم زیادی بین ما وجود داشت. تصور می‏‌کنم یکی از قویترین انگیزه‌‏های توت‏‌فرنگی‏های وحشی این اوضاع بود. سعی می‏کردم خود را جای پدر بگذارم. می‏‌خواستم توضیحی برای پرخاشگری با مادرم بیابم. در فیلم، من به ‏دنبال دادخواهی از والدینم بودم. می‏ خواستم مرا ببینند، درک کنند و در صورت امکان مرا ببخشند! ”

درباره‌‌ی قسمت‏ های اتوبیوگرافیک فیلم، ” برگمان ” می‏ گوید: ” بعد از این‏که مقداری از فیلم‌‏نامه را نوشتم رویدادهای مشابه در بعضی قسمت‏ها کشف کردم.

مشخصاً این‏که، پروفسور بورگ و وضعیت زندگی جوانی‌‏اش، چون خود من می‏‌باشد و من مطمئناً آگاهانه قصد این شباهت ‏سازی را نداشتم. ”

مسلماً فیلم توت‏‌فرنگی‏های وحشی، شکوه و زیبایی‌‏اش را مدیون بازی باورنکردنی و افسانه‏ای ” ویکتور شستروم ” و کارگردان محبوب و سالخورد ه ‏ ی سوئدی است. ” شستروم ” در زمان ساخت فیلم ۷۸ ساله بود و یکی دو ماه پس از آن درگذشت. او همچنین در تعدادی از فیلم‏های اولیه ” برگمان ” ، با او همکاری داشت. صورت او، چشم‏هایش و غم خفته در آن که از پروفسور بورگ شخصیتی می‏‌سازد که مشکل می‌‏توان فراموشش کرد.

” برگمان ” به‏ خاطر می‌‏آورد: ” خوب! من شروع به نوشتن کردم و بعد به این فکر افتادم که کدام شیطانی می‏‌تواند این کاراکتر را اجرا کند!؟ ” کارل اندرز ” قبلاً با ” ویکتور ” صحبت‏هایی کرده بود. به‏ خاطر می‌‏آورم قبل از موافقتم به مدت طولانی و به ‏شدت در این ‏باره فکر کردم. زمانی‏که ” ویکتور ” فیلم‏‌نامه را دید خواست از بازی در آن صرف‏نظر کند و من تمام قدرتم را برای مجاب کردن او به‏ کار گرفتم. اولین روز کار، او بسیار بد خلق و خو بود. به من گفت: ” من نمی‏‌خواهم این کار را ادامه دهم، فکر نمی‌‏کنم حق با تو بوده باشد. ” وقت بیهوده‌‏ای را تلف کردیم. بالاخره به او گفتم هر کاری که می‏‌خواهد بکند. اما زمانی‏که ویکتور مثل همیشه رأس ساعت ۵:۱۵ در مبل راحتی خانه‏‌اش نشسته و قهوه سر وقتش را در دست داشت همه ‏چیز رو ب ه ‏ راه شد.

کار سخت زمانی بود که ما قصد فیلم‏‌برداری در باغ را داشتیم. آن روزها آن‏جا علفزاری باشکوه شده بود و نور بعد از ساعت ۵، با سایه روشن‏های زیبا و شگفت ‏انگیزی آن را می‌‏آراست. صحن ه ‏ ‌ی نهایی بود. صحنه‌‏ای که ویکتور در آن بسیار روحانی به ‏نظر می‌‏رسید اما او به‏ خاطر این‏که نمی‌‏توانست مثل همیشه رأس ساعت ۵:۱۵ برای نوشیدن قهوه در خانه‏‌اش باشد، به‏ شدت عصبانی بود.

او کمک‏های زیادی به من کرد، در واقع ” ویکتور شستروم ” نوشته مرا برداشت و تجربیات، دردها، عداوت‏‌ها، بی‏رحمی‌‏ها، اندوه، ترس، سردی و تنهایی‌‏اش را در آن سرمایه‏‌گذاری کرد. با وام گرفتن از شکل و فرم پدرم، او خلق و طبیعت مرا از آن برداشت و مال خودش را به‏ جای آن گذاشت. دیگر حتی اندک جایی برای من باقی نماند. چیزی نداشتم که به آن بیافزایم، حتی یک توضیح کوچک، معقول یا غیرمعقول، بامعنی یا بی‏ معنی. توت‌‏فرنگی‏های وحشی دیگر فیلم من نبود، فیلم ” ویکتور شستروم ” بود.

فیلم با این کلمات آغاز می‌‏گردد: ” اغلب اوقات به دلیل شایعات و انتقادات از رفتار دیگران،روابط اجتماعی،محدود است. مشاهده این وضع ، مرا آرام آرام به جدایی از چیزی که آن را زندگی اجتماعی می‏‌نامند واداشته‏ است. روزهای زندگی‌‏ام در تنهایی گذشته است. ”

فیلم براساس زندگی پروفسوری با شخصیت دوگانه است. برای کسانی‏که او را ظاهراً می ‌ ‏شناسند او سرمشق، الگو و شخصیتی قابل قبول و برجسته است. (سه جوان همسفر او با شگفتی او را می‌‏نگرند و به ‏شدت تحسین می‌‏کنند.) و از نظر کسانی‏که او را عمیقاً می‌‏شناسند (چون زنی که در خانه‏‌اش کار می‏کند، ماریان و ناخودآگاه خودش) بسیار سرد، خودپسند و بی‌‏احساس است.

کابوسی آگاهی ‏دهنده، او را روزی که باید درجه افتخاری و بزرگداشت‏‌اش از دانشگاه را دریافت کند، از خواب بیدار می‏‌کند. حداقل در این‏جا و این‌‏بار، نمادهای برگزیده ” برگمان ” روشن و قابل فهم می‏‌باشد. در رویای او ساعتی بدون عقربه دیده می‌‏شود (انتهای زمان) و درون تابوت خود ایساک بورگ خوابیده است (مرگ). رویاها عمدتاً قابل تعبیر هستند ” نعش‏کشی که واژگون می‌‏شود و تابوت داخل آن متلاشی می‌‏گردد، امتحان نهایی مصیبت ‏بار در مدرسه، همسری که در ملأ عام خیانت می‏‌کند ” از این دسته رویاها می‌‏باشند.

” برگمان ” می‏‌گوید:‌ ” توت‏‌فرنگی‏های‌وحشی، کوششی است، ناامیدکننده برای قضاوت درباره‌ی خودم، توجیه خودم و والدینی که کیلومترها از من دور هستند. بنابراین مجبورم فراموش کنم چرا این فیلم را ساخته‌‏ام و زمانی‏که می‏‌خواهم از آن سخن بگویم چیزی برای گفتن ندارم. ”

شاید پروفسور بورگ از پیش‏گویی مرگ ترسیده است (‌او بعد می‌‏فهمد که تعبیر مرگ در رویا، مرگ جوهری و باطنی است) و به‏ همین دلیل به ‏جای سفر با هواپیما اتومبیل را انتخاب می‏‌کند. عروسش ماریان نیز که با شوهرش (اوالد) درگیر می‌‏باشند با او همسفر می‌‏شود.

اولین چالش در بین سفر پیش می‏‌آید.
ماریان: تو پیرمرد خودپسندی هستی. به هیچ ‏چیز اهمیتی نمـی‌‏دهی. به هیچ‏کس جز خودت گوش نمـی‏‌دهی و هم ه‌ ‏ ی این‏ها در پس ظاهر نیکخواه و مهربانت، پنهان است اما به انداز ه ‏ ی یک سنگ سختی. حتی اگر هم ه ‏‌ ی مردم معتقد باشند که تو انسان ‏دوست بزرگی هستـی. فقط آن‏ها که از نزدیک با تو آشنا هستند می‏‌دانند، چگونه‌‏ای! نمـی‌‏توانی ما را گول بزنی! مثلاً ماه قبل که به خانه‌‏ات آمـدم را به ‏خاطر داری؟ ساده ‏لوحانه فکر مـی‌‏کردم به من و اوالد کمک‏ خواهـی کرد. از تو خواستم اجازه دهی چند هفته‌‏ای این‏جا بمانم. یادت هست چه پاسخی دادی؟

پروفسور ایساک: … خوش آمدی.
ماریان: نه! آن‏چه گفتـی، این بود: ” سعـی نکن مرا وارد مشکلات زناشویی‌‏ات کنی. چون من هم اهمیتـی به آن نمی‏‌دهم. هرکس مشکلات خودش را دارد تا به آن بیاندیشد. ”

پروفسور: من این را گفتم؟
ماریان: حتی بیشتر از این! این‏ها چیزی بود که کلمه به کلمه گفتـی: ” من احترامـی برای دردهای عاطفـی قائل نیستم. پس برای گریه کردن پیش من نیا. اگر کمک معنوی می‌‏خواهی، مـی‏‌توانم نشانی کشیش خوب و یا روانشناس شایسته‏‌ای را در اختیارت بگذارم. این روزها این کار خیلی مد شده است! ”

دومین رویا در طول سفر و در داخل اتومبیل پیش می‏‌آید.
او خواب جوانی‏اش را می‏‌بیند. بعدازظهری که با (سارا) اولین عشقش به چیدن توت‏‌فرنگی‏های وحشی مشغول‏اند. در رویا سارا به جوانی آن زمان و پروفسور ایساک به پیری این زمان است. او ایساک را وامی‌‏دارد در آیینه خودش را نگاه کند و به او می‌‏گوید که قصد ازدواج با برادرش ” زیگفرید ” را دارد.

سارا: در آیینه خودت را نگاه کرده‌‏ای‌؟ نه نکرده ‌ ‏ای! مـی‌‏خواهم به تو نشان دهم، چگونه‏‌ای. پیرمردی فرتوت که به زودی خواهد مرد. آه! رنجیدی؟ جریحه‌‏دار شدی؟

ایساک: نرنجیدم!
سارا: چرا رنجیده‏‌ای! چون نمی‌‏خواهی واقعیت را بپذیری. تو هنوز هم نمی‌‏فهمی، درک نمـی‏‌کنی، در آیینه نگاه کن!

ایساک: آیینه مرا می‌‏آزارد.
سارا: باید این را بدانی پروفسور بورک. باید بدانی که چرا مـی‌‏آزارد. اما نمی‌‏دانی! زیرا علی‏رغم دانش‏‌ات، تو واقعاً چیزی نمی‌‏دانی.

سارا سپس به ‏سوی خانه می‌‏دود و وارد می‌‏شود. پروفسور او را دنبال می‌‏کند. او نیز وارد خانه می‌‏شود و بعد خود را در کلاس دانشکده‏‌ای می‌‏بیند که زمانی در آن تدریس می‌‏کرده است. این‏ بار او استاد نیست، دانشجو است و آقای المان، (آن‏ها چند دقیقه‏ قبل در درون اتومبیل با هم آشنا شده‌‏اند.) از او امتحان می‌‏گیرد. از پروفسور می‌‏خواهد چیزی را با میکروسکوپ تشخیص دهد اما او هیچ‏ چیز نمی‌‏تواند ببیند. از او می‌‏خواهد متنی نامفهوم را که بر تخته ‏سیاه نوشته است بخواند. به او یادآور می‌‏شود که برای یک پزشک، اولین وظیفه چیست: ” بخشش طلبیدن ” و بعد از او می‌‏خواهد که مشکل بیماری که روی تخت خوابیده تشخیص دهد. پروفسور می‏‌گوید بیمار فوت کرده است اما ناگهان بیمار می‏‌نشیند و به ‏شدت می‌‏خندد. آقای المان نتیج ه‌ ‏ ی امتحان پروفسور را روی کارنامه‌‏اش می‏‌نویسد، ” الایق ” و سپس می‏گوید:

المان: پروفسور بورگ، شما به گناهان دیگری نیز متهم هستید. سهل‌انگاری، خودپسندی و بی‏ توجهـی به همسر. مایل هستید با همسرتان روبه ‏رو شوید؟

پروفسور: اما او سال‏هاست که فوت کرده‏.
المان: فکر می‌‏کنید با شما شوخی می‏‌کنم؟ به‏ دنبال من بیایید.
دو مرد در جنگلی دیده می‌‏شوند. از دور همسر پروفسور را با معشوقه‏‌اش می‌‏بینند. زن برای مرد سخن می‏‌گوید.

همسر پروفسور: در خـانه همه ‏چیز را به ” ایسـاک ” خواهم گفت! مـی‌‏دانم چه پاسخ خواهد داد. ” کوچولوی من، با تو هم‏دردی می‏‌کنم! ” ، می‌‏گریم، از او خواهم خواست که مرا ببخشد اما جواب خواهد آمد که ” تو مجبور نیستـی از من بخشش بخواهـی، من چیزی برای بخشیدن ندارم! ” اما او چیزی حس نمی‌‏کند، نمـی‌‏تواند حس کند زیرا مثل یک تکه یخ مـی‌‏ماند. از من خواهد خواست مسکنـی بخـورم. به او خواهـم گفت که گـناه از اوست که من به این راه افتاده‏‌ام و او پاسخ خواهد داد: ” درست است، او تنها کسی است که مقصر می‏‌باشد. ” اما اهمیتی به هیچ‏ چیز نمی‌‏دهد زیرا چون یک تکه یخ است.

همسر پروفسورناپدید می‌‏شود. آقای المان نتیج ه ‏ ‌ی نهایی را به او می‌‏گوید.
پروفسور: کجا رفت؟

المان: می‏‌دانید، او این‏جا را ترک کرد، همه این‏جا را ترک کردند . سکوت را درک نمــی‌‏کنید؟ همه ‏چیز به تحلیل

رفته است و تکه ‏تکه شده است. یک جراحی استادانه بدون درد و بدون خونریزی.
پروفسور: و مجازات من چیست؟
المان: مجازات شما؟ نمی‌‏دانم، حدس می‏زنم مجازات معمول.
پروفسور: معمول؟
المان: البته. تنهایی!

پروفسور ناگهان بیدار می‏‌شود و به ماریان می‌‏گوید کابوس دیده است، ” مثل این بود که سعی می‏‌کنم چیزی به خودم بگویم. چیزی که در بیداری نمی‌‏خواهم بشنوم. من علی‏رغم این‏که زندگی می‌‏کنم، مرده‌‏ام. ”

این کلمات ماریان را آشفته می‏‌کند. این‏ها سخنان مشابه‌ی است که از شوهرش او چند هفته پیش شنیده بود. درگیری آن‏ها به‏‌دلیل فرزندی است که او در شکم دارد و شوهرش آن را نمی‌‏خواهد. ” برگمان ” در فلاش‏بکی، گفت‌‏ و گوی اوالد و ماریان را نشان می‏‌دهد. اوالد می‏‌گوید که او نیز فرزندی نا‏خواسته، از ازدواجی شوربخت بوده است (پروفسور و همسرش). اعتراف می‌‏کند که با بی ‏تفاوتی، خیانت و ترس رشد کرده است و از این زندگی، حالش به‏ هم می‏‌خورد.

اوالد: درست و نادرست وجود ندارد. رفتار ما بستگی به احتیاجات‌مان دارد. این‏ها را درکتاب‏های مدرسه نمی‏‌نویسند.

ماریان: احتیاجاتمان چه هستند؟
اوالد: تو به زندگی احتیاج داری، به خلق کردن.
ماریان: و تو؟
اوالد: من محتاج مرگ هستم، مرگی کامل و مطلق. من احتیاج دارم بمیرم.

سفر کوتاه آن‏ها به پایان می‌‏رسد. این سفر شاید سفری درونی و روحی است و تغییر در زندگی پروفسور ایساک بورگ می‌‏باشد. بعد از تشریفات اعطا درجه، در خانه پسرش، پروفسور برای اولین‏ بار با زن خدمتکارش سخن صمیمانه می‏‌گوید و با ماریان و پسرش به گفت‏ ‌و گو می‏‌نشیند. کوشش می‏‌کند به زندگی زناشویی آن‏ها، کمکی بکند. سپس به خواب می‏‌رود و به والدینش می‌‏اندیشد.

عده‌‏ای تشابه‌ات بسیاری بین ” توت‌‏فرنگی‏های وحشی ” و ” مهر هفتم ” که یکسال قبل از آن ساخته شده است، یافته‏‌اند. بازی شطرنج پروفسور این‏بار با مرگ نیست بلکه با گذشته است. مواجهه با گذشته‌‏اش و نقابی که بر چهره‏‌اش دارد. موضوعی که در فیلم ” پرسونا ” بیشتر به آن پرداخته است.

فقدان عشق و احتیاج به آن از ایساک (به‏ خاطر مادر بی ‏تفاوت و سرد) و اوالد (به ‏خاطر سردی ایساک)، دو انسان مرده و بدون زندگی ساخته ‏است. اگر جایی عشق نباشد، خداوند حضور ندارد، پس می‌‏توان گفت: ” جایی که خداوند حضورنداشته ‏باشد زندگی وجودنخواهدداشت. “

دیدگاهتان را بنویسید