شهاب ملت خواه : گل یخ، تکه ای یخ بر پیشانی پرده نقرهای
“گل یخ” تکهای یخ بر پیشانی پرده نقرهای
آخرین ساخته کیومرث پوراحمد، گل یخ، در روز اول جشنواره به نمایش در آمد.
چشم جشنواره بیست و سوم روشن! که از معدود آثار منتخب برای شرکت در لیست جشنواره بینالمللی فیلم فجر، آخرین اثر کیومرث پوراحمد، گل یخ بود که در اولین روز از جشنواره چنان خوش درخشید که هر چند به میهمانی آمده بود، اما روی صاحبخانه را به رنگ گل یخ قرمز کرد! راستی گل یخ چه رنگی است؟ این عنوان تحت چه تجانسی با موضوع فیلم انتخاب شده؟ چه حرف و حدیثی در پشت لایههای هفتم و هشتم این فیلم غرورانگیز ملی، وجود دارد.
و ما چقدر باید افتخار کنیم به اندیشههای هزار توی نهفته در اثری هنری که خالق آن همچون آلفرد هیچکاک با حضور خود در پلانی، امضای خود را بر سینه فیلم حک میکند تا در تاریخ سینمای ایران، بهعنوان یک سند کلاسیک، برای عبرت دانشجویان رشته سینما باقی بماند و ابدی شود؟
به راستی اولین سوالی که با دیدن این فیلم برای مخاطب مطرح میشود، این است که چگونه میشود، استادی به موهای سفید شده در آسیاب سینما، یعنی کسی که روزگاری فیلمهای معقولی ساخته و در پشت میز قضاوت کانون کارگردانان خانه سینما، تازه واردین این عرصه را ارزیابی میکرده و سختگیرانه پای تقاضای مجوزشان نمرههای قبولی یا مردودی میداده! امروز و تحت چه شرایطی تا این حد به ورطه ابتذال و سقوط در گیشه و کلیشه بیفتد که با گوشهای خودمان بشنویم که خودش بگوید: “پول لازم داشتیم این فیلمو ساختیم!”
چشم مسوولین فرهنگی کشور روشن که معیارهای فیلمسازی و سینما با آنهمه تعاریف علمی، اخلاقی و کاربردی رسانهای، آنهم در عصر حاضر، با این همه حساسیت فرهنگی و نیازها و کمبودها، نگاه فیلمساز پیش کسوتش، صراحتا نگاهی تاجرمابانه و به دور از هرگونه ارزش فرهنگی، هنری و رسالتی است که بردوش هنرمند و اندیشمند این ملک نهاده شده.
سینما یعنی دکان دو نبشی که میتوان با گول زدن مردم به نام “سرگرمی” پول درآورد و پولدار شد… حیف از بازیهای معصومانه آن دخترک خردسال که در کنار سایر اجزاء این تصاویر متحرک قرار گرفته است.
فیلم نامهای که معلوم نیست چگونه مجوز ساخت گرفته؟ کلی سرمایه به پایش صرف شده، تا یک کهنهکار سینما بدترین اثر زندگی خود را تولید کند و مفتخر باشد که در جشنواره شرکت کرده! بازهم شاید به قول خودش علت پیری است و مشکل از سلولهاست که چنین اقدامی صورت گرفته. درحالی که معنی پیری، پختگی است و سطح توقعات بالاتر از این حرفهاست.
حالا دیگر در عصری که سیل فیلمهای تسخیرکننده ذهن و جان آدمیان با آنهمه ترفندهای عالم سینما چه از نظر کمی و چه از جهت کیفی ارضاء کننده میل مخاطبان خود نیستند، امروز در ایران صرفا بازی با احساسات تماشاچی، آنهم تا این حد سخیف و ضعیف، نه تنها پاسخ نمیدهد، بلکه تاثیر منفی و معکوس دارد و به تداوم ورشکستگی شبه صنعت سینمای کشور بیشتر دامن میزند و به همراه خود فیلمساز و مسببین چنین آثاری را غرق و نابود میکند. مگر اینکه پدیده آورنده اثر، مردم را بلا نسبت، احمق فرض کرده باشد که با حسابی سرانگشتی، تنها به منظور گیشه و فروش بالای فیلم، پایینترین فاکتورها را کنار هم چیده باشد و با سوءاستفاده از نام یک هنرپیشه مرحوم فیلمفارسی و تم مربوط به یکی از همان فیلمفارسیهای نخ نمای قدیمی مثل “سلطان قلبها” و چند فاکتور دیگر، بخواهد شاهکاری خلق کند که رکورد فروش را بشکند.
“فیلمفارسی” تعریف شده به معنای دوران ابتذال و پوچی سینمای ایران که دورهای هم موج نوییها در مقابلش قد علم کردند و معترضانه با “طبیعت بیجان” و “گاو” و… به ستیز با آن پرداختند، وقتی با تعریفی که از “فیلم هندی” داریم، ترکیب شود، به معنای واقعی، سینمای اصطلاحا آبگوشتی را بهوجود میآورد که در این فیلم تنها جای آبگوشت آن خالی بود، و گرنه بقیه قضایا گرته برداری از همین ملغمهای است که عرض شد. اگر فکر میکنید به دنبال این صحبتها قصد و غرضی وجود دارد، شما را تشویق به دیدن فیلم – البته با خریدن بلیط – مینمایم که ضرری متوجه گیشه نشود و سازنده اثر از اهدافش دور نماند. اگر بیننده فهیمی باشید و پازلهای کنار هم چیده شده “گل یخ” را با چشم خودتان بینند، جز این، قضاوتی نخواهید داشت. قصهای که همه چیزش اتفاقی است. ترانههای قدیمی بعضا کوچه بازاری هم چاشنی آن شده و خواننده مردی که در فیلم بازی میکند، اتفاقا در فیلم هم خواننده مردی است که در فیلم بازی میکند! و ترانه گوگوش را میخواند من و گنجشکهای خونه… زن مسافرکشی که آواز هندی میخواند. یک کارخانه کاشیسازی هم – به قصد تبلیغات – به کرات، در صحنههای فیلم، به عنوان اسپانسر حضور دارد. سرکار استوار فیلمهای “صمد” هم با حضورش در فیلم، شما را به یاد آن دوران میاندازد – البته اگر در سنی باشید که نوشتالژی آن آثار را داشته باشید – موسیقی و نوازندگان هم کولاک میکنند. عروس خانم هم از یک طرف با شتابی که برای رفتن به حجله دارد، کفشهایش را لنگه به لنگه در راه پلهها جا میگذارد، اما ناگهان به سرش میزند که از حجله بگریزد و سر از کلانتری درآورد و در همانجا به همت افسر نگهبان، بدون آنکه این مجری قانون، سراغی از همسر عقد شدهاش بگیرد، یا خانوادهاش را بطلبد، به صرف نشان دادن ردی از چاقو برگردن برهنه عروس، بدون طلاق همسر زوری، در همان اتاق افسر نگهبان، بساط عروسی او را با مرد دلخواهش علم میکند و به سلامتی در یک هتل با هم هندوانه نوش جان کنند و بقیه قضایا…
تا اینجا شاید همه این فاکتورها، به نفع تهیهکننده برای مشتریانش رقم زده شد، که به نوعی، تبلیغ باشد تا نگویند که نگارنده سرعناد داشته. به شرط آنکه تخمه آفتابگردان یادتان نرود. اما چگونه میشود که زنی دختر شش سالهاش، در فیلمی همبازی مردی شود که قبلا شوهرش بوده و مادر دلسوز، تا پایان اتفاقی فیلم که دخترک عکس عروسی پدر و مادرش را میبیند و به اصطلاح “گره گشایی” میشود، یکبار هم سراغ همبازی دخترش را نگیرد که چگونه مردی است؟ پر واضح است، چون فیلم از نیمه به اتمام میرسد و داستانی باقی نمیماند.
از این قصهها که بگذریم، پیام پندآموز فیلم و فیلمساز از زبان خانم ویشکا آسایش شنیدنیتر از همه است که برای استحکام اساس خانواده در فرهنگ ایران و ایرانی “میترسم بگویم اسلامی” – مبادا دوستان دلخور شوند و ما را فناتیک فرض کنند! – لازم است…. زنی که شش سال معلوم نیست طبق چه سنتی، با مرد دلخواهش – بدون اینکه با هم ازدواج شرعی و قانونی کرده باشند – زندگی کرده و حالا که پس از این مدت، صحبت از ازدواج میشود، میفرماید: “ازدواج آدمها را از یکدیگر دور میکند و تداومش حال آدم را به هم میزند “. چیزی در این حدود … بگذریم.
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.