افشین پویان: تماشاگر باید راهکار و رهیافت صحیح را تشخیص دهد. (یازده یار اوشن)
افشین پویان: تماشاگر باید راهکار و رهیافت صحیح را تشخیص دهد
یازده یار اوشن
“یازده یار اوشن” فیلمی است که ظاهر آن با فیلم هنری جور در میآید.
اینکه ما فکر میکنیم، فیلم هنری حتما باید ظاهر خاصی داشته باشد، اینطور نیست.
اثر هوشمندانهی سینما هم اثر هنری است.
هوشمندانه بودن این فیلم هم از همهی ریخت و هیکل فیلم معلوم است.
شما هم میدانید این فیلم بازسازی یک فیلم قدیمیتر است.
یعنی یک چیزی حدود چهل و پنج سال قبل، این قصه فیلم شده است.
چون از من خواسته شده که در مورد سناریوی فیلم و نحوهی بازی در بازی و نحوهی گول زدن تماشاگر صحبت کنم من از اینجا شروع میکنم؛ بینندهای که پای این چنین فیلمهای معمایی مینشیند، اولا این آمادگی را ندارد که حدسهای درست بزند، یعنی نمیتواند عاقبت داستان را با اطمینان از اینکه حدساش درست است پیشبینی کند.
در تولید آثار نیم قرن اخیر، سازندگان فیلمها روشی را در پیش میگیرند که همان روش تولید صنعتی است. شما اگر در نظر بگیرید میگویند تولید انبوه کالا حق انتخاب شما را بالا برده است، اما آیا واقعا اینطور است؟ یعنی عملا اینقدر مدل به مدل و رنگ به رنگ میبینید که حق انتخاب از شما سلب میشود، یعنی به جای اینکه حق انتخابتان بالا برود احساس میکنید که نمیتوانید انتخاب کنید. حالا من این طوری مثال زدم.
ممکن است دوستان جور دیگری برایشان اتفاق بیفتد. بارها و بارها برای خود من پیش آمده که هم در مورد کالا و هم موارد مختلف دیگر ماندهام که چی را باید انتخاب کنم. اینجا هم همین است. اینقدر به شما حدس میدهد که عملا ما میمانیم که کدام را انتخاب کنیم، در حالیکه حدس را نباید انتخاب کرد، بلکه باید تشخیص داد. تشخیص، اطلاعات میخواهد و این دیگر بحث انتخاب نیست. این را بگویم که در هیچ داستان معمایی و معمای داستانی هیچ خالقی حق ندارد این یک اصل را نقض کند و آن هم اینکه اطلاعاتی را از ما پنهان کند که باید داشته باشیم. اصلا این هنر نیست که کسی یک چنین اطلاعاتی را پنهان کند و بعد بگوید که من بیننده یا خوانندهام را گول زدهام. این اصلا هنر نیست چون ما قرار نیست که با تلهپاتی ذهن را بخوانیم.
داستانش باید این حق را به ما بدهد که با او هم سطح باشیم و ببینیم که حالا ما میتوانیم این پیشبینی را بکنیم یا نه. و اتفاقا در این فیلم هم همین کار را میکند و خیلی ساده بیان میکند. یعنی از نظر بیانی روایت فوقالعاده سادهای دارد. شما ببینید که مسئول الکترونیکشان وقتی داخل پایانهی مخابرات هتل میرود و سعی میکند که یک راه فرعی برای خودش پیدا کند، وقتی میخواهد برود، این راهها را کف دستش کشیده است.
بعد کف دستش پاک میشود و اینکه چهطوری پاک شده است را هم حتی فیلم برمیگردد و به ما نشان میدهد که نکند ما دنبال این بگردیم که حالا این چی شد که پاک شد.
شما میبینید در یک بازگشت به خاطره، یک چیزی در حد فلاش بک است که نشان میدهد با دستش عرق پیشانی را خشک میکرده است همان جا این رنگ خودکار پاک شده است. یعنی حتی در همین حد هم فیلم، اجازه نمیدهد ما بیشتر از آن چیزی که فیلم توقع دارد، انرزی ذهنی مصرف کنیم. بنابراین فیلم از این نظر خیلی ساده است. اما برای همین هم هست که خیلی ساده همهی ماجرا را برای ما میگوید به جز خروج. در فیلم مطرح میشود که ما خوب حالا رفتیم پایین و در گاو صندوق را باز کردهایم و ۱۵۰ میلیون دلار را هم برداشتهایم و حالا میخواهیم بیاییم بیرون، چهطور این کار را انجام میدهیم؟ میگوید انجام میدهیم. اما هیچکدام از ما و آنها نمیتوانند به همین راحتی قبول کنند که خوب بله و همین قسمت خروج را از ما پنهان میکنند. پس بنابراین مهمترین قسمت این نقشه همین است خروج. حالا همین خروج را هم به شرط اینکه ما تشخیص بدهیم.
یاری که اسمش “بشر” است کسی که مسئول انفجار است و از نیشگون صحبت میکند در ابتدا یک لحظه، گیر پلیس میافتد و “برد پیت” خودش را پلیس معرفی میکند، درست همین کاری که در انتها میبینیم که بهصورت پلیس باید رفت و خود را از دست اینها خلاص کرد، درست مانند این را قبلا اجرا میکند و فقط به این بستگی دارد که ما حدس بزنیم و تشخیص بدهیم. اما چون عموم بینندهها این امکان را ندارند که تشخیص بدهند، رو به انتخاب میآورند و انتخاب هم از میان انبوه حدسهایی که برای ما وجود دارد امکانپذیر نیست. بنابراین همیشه در این جور فیلمها بازی در بازی وجود دارد و گولزدن بیننده وجود دارد.
یک علت دیگرش این است که اساسا برای همه جذاب نیست که پیشبینی کنند و دوست ندارند برای فیلم تعیین تکلیف کنند. توجه کنید وقتیکه فیلم شروع میشود، حتی از لحظهی اول، یعنی وقتی “اوشن” را میبینید که در زندان نشسته، نمیتوانید بگویید لحظهی بعدی که از زندان آمد بیرون، این در حال تعریف گذشته است و دارد برای آنها تعریف میکند و یا نه همین الان هم دوباره آزاد شده است. اما به محض اینکه می آید بیرون با یک محیط سرد و شهری که دمای هوا پایین است و آفتاب بهصورت آفتاب پاییزی یا هوای زمستان است و بلافاصله شما از یک محیطی که مثلا میتواند شمال آمریکا باشد، شهرهای مختلف را میبینید و ما مانند یک توریست در کل شهرهای آمریکا گردانده میشویم مانند “کالیفرنیا” “دیتروید” و “فلوریدا” و محیطهای مختلف. یعنی فیلم شروع میکند ما را با یک محیط خیلی مفرح و جذاب آشناکردن و مانند یک نوشیدنی شیرین از حلقوم ما پایین میرود و ما لذت میبریم. بنابراین خیلی راحت خودمان را در اختیار فیلم قرار میدهیم. کما اینکه اگر دقت کنید میبینید که هیچ نیازی به این همه گرداندن نبود و “سودربرگ” از نمایش لباس، خوردنی، محیط های شیک و هر چیزی که دلنشین و شیک است اصلا کم نگذاشته و شما بهراحتی حظ بصری میبرید. در حدسزدن هم همهی فکرها در مورد چگونگی خروج میشود به جز اینکه اینها پلیس باشند چون شما قبلا اصلا ریخت پلیس آن ناحیه “لاس وگاس” را و پلیس ضربت آنها را نمیبینید. آنها وقتی که رفتند داخل این لباس تنشان است و با کمی تغییر لباس به پلیس تبدیل میشوند اما ما که قبلا ندیدهایم و آشنا نیستیم. یعنی حذف آگاهانهی حضور پلیس تا قبل از این لحظه.
در مورد مقایسهی بین نسخهی کلاسیک و مدرن این فیلم، ببینید بازیگران وقتیکه انتخاب میشوند طبیعی است که با مقایسهشان بانقش انتخاب میشوند اما اینجا یک چیزی هم اضافه شده است اینکه هر کدام از بازیگران با نقشی که بازیگر در نسخهی قبلی آن داشته است هم مقایسه شده است. شخصیتهای فیلم اصلی یک عده کهنه سرباز قدیمی بودند و یک سری افرادی بودند که کار دولتی کرده بودند و الان دیگر کاری نداشتند و پاکباختهی واقعی بودند اما تواناییهای بالقوهی زیادی داشتند یعنی اینکه میگویید هرکس یک متخصص است، اینها این تخصص را در ارتش بهدست آورده بودند و در واقع از تواناییهایی که یک نهاد حکومتی و دولتی برای آنان بهوجود آورده بود استفاده کردند و پول غیردولتی دزدیدند، چون تمام تاریخ سینما قبل از آن دزدیدن پول دولت است. فیلمهای فراوانی قبل از این است که بهنوعی به دزدیدن پول خدمات حکومتی و دولتی مربوط میشود مثل “قطار”، “پست” و امثال آن. آن فیلم اولین فیلم مهمی بود که این الگو را تغییر داد و باعث شد یک پول گنده خارج از حیطهی دولت را هدفگیری کنند.
در اینجا میبینید که “جورج کلونی” به “برد پیت” میگوید ما وقتی وارد این حرفه شدیم باید یک جوری بازی کنیم که انگار دیگر هیچچیز برای باختن نداریم. اما شما در نسخهی قبلی میبینید که آنها واقعا دیگر هیچ چیزی ندارند که ببازند و پاکباخته هستند. یعنی عملا چیزی را به قمار میگذارند که وجود ندارد و از همینجا شخصیتهای آنان شکل میگیرد. مثلا شخصیتی که “دین مارتین” آنجا بازی میکند یا با سیگار ور میرود یا با آدامس و یا مشروب و چیزهایی اینجوری. یعنی یک آدمی که دائم در حال پر کردن خلاءهایش است و بهتدریج به انتهای قصه که میرویم این را کم میکند چون بهتدریج وارد زندگیای میشود که خلاء و لحظههایش را پر میکند، حالا در اینجا “برد پیت” آمده این را بازسازی کند و دائم در حال خوردن است و این شخصیت بدون اینکه این الگو را رعایت کند و ما از ابتدا تا به انتها این سیر کم شدن این عادت را ببینیم دائم در حال خوردن است حتی در صحنههای آخر که همبرگر میخورد همیشه در حال خوردن است و مثل این است که “برد پیت” آن فیلم را دیده و فقط همین را از آن شخصیت متوجه شده است و هیچ چیز دیگری از شخصیتی که “دین مارتین” بازی میکرد نگرفته است. البته “دین مارتین” هم در بازیگری هیولا نبود،یک بازیگر خوب معمولی بود و این چیزی نبودکه “برد پیت” نتواند. یا مثلا خود “دنی اوشن”. این “اوشنی” که اینجا میبینید آنجا فرمانده است و این فرماندهی را از قبلا با آنها دارد و مثل این است که آنها میخواهند پا بچسبانند و دست بالا بیاورند. بنابراین نمیتوانیم صحنهای مثل بیرون کردن “دنی اوشن” داسته باشیم.
شخصیتی که “جولیا رابرتز” در فیلم “یازده یار اوشن” بازسازی کرد و در آن نسخه هم بود، بهنظر میرسد که حضور این زن تزئینی است مثل پولهای تگاو صندوق یا مثل جایزه، یک کاپ در یک مسابقه فقط بهانه است و اصل، مسابقه است. و او را با پول معامله میکند. “بنه دیک” یک حساب ساده پیش خودش میکند و آنهم این است که کدام را ببازد بازنده است و فکر کرد که اگر پولها را ببازد بازنده است. وقتی که گوشی موبایل در جیباش پیدا شد دفعهی اول که فیلم را میدیدم فکر کردم که یک نقش بازی در بازی هم “رابرتز” دارد و الان معلوم میشود که او هم در گروه آنهاست، اما اینطور نبود. و تا آخر در همین حد باقی ماند در حالیکه فیلم سعی میکند از همین توهم ما هم استفاده کند. چون میبینید که گوشی را بهطرز مخفیانهای دوباره میگذارد در جیبش و متوجه میشویم که نقش او در همین حد است.
در فیلم “یازده یار اوشن” اسلحه به شکل خاصی استفاده میشود و اصلا قرار نیست که خون و خونریزی شود و یک سرقت امن است. اما در نسخه اول فیلم آنچه که در نهایت اتفاق میافتد با این منطبق است و سرقت موفق است، ولی نه به این شیرینی که اینجا شما میبینید. چون آنجا با این کسی که از او سرقت میشود چپ نمی اندازد و به این شدت موضع ما را برعلیه آن برنمیانگیزد بلکه این فیلم با توجه به اینکه تحتتاثیر فیلم “نیش” هم هست و “اندی گارسیا” در این فیلم مانند شخصیت “دایل لانیگان” در فیلم “نیش” آدم نفرتانگیزی است.
اگر بخواهیم کل یک فیلم را یکجا و در یک قالب تحلیل کنیم، این امتیاز را خواهیم داشت که همهی فیلم یکجا برای ما معنیدار شود. یعنی درست مثل یک فیلتر میماند که شما اگر این فیلتر را درست انتخاب کنید، همهی رنگها را درست و سرجایش میتوانید بگیرید. من ابتدا اشاره میکنم به مسئلهی هتل و کازینو. اینجا هتل با کازینو است. یعنی هتل با قمارخانه است. هتل یک هدف و درآمد دارد و کازینو هم یک هدف و درآمد دارد. اینها جداست و حتی مدیریت آنها هم میتواند جدا باشد. یک دستهای در هر کازینو هستند که شرطبندی میکنند، یعنی کسانی که بازی نمیکنند اما شرط میبندند. جزو دستهی پولداران هستند و همیشه پشت سر میایستند شما میبینیدکه یک عده دارند قمار میزنند و یک عده هم آن پشت هستند، در مسابقهی بوکس هم همینطور است دو نفر بوکس میزنند و بقیه شرط میبندند. برای همین هم هست که این کازینوها بیشترشان رینگ بکس هم دارند کمااینکه هتل هم هست.
در آن صحنهای که ساختمان را منفجر میکنند، ما میتوانیم تمام فیلم را در همین صحنه تحلیل کنیم. اولا اینکه درست وسط فیلم است. یک جایی هست در همان ابتدای فیلم که اشاره به همین انفجار میشود. همان ابتدا که “دنی اوشن” بیرون میآید و مرد سیاهپوست را بیرون میآورد که با او صحبت کند و زمانیکه در سالن انتظار نشسته است، او دارد روزنامه میخواند. در تیتر روزنامه نوشته شده یکی از آثار تاریخی که هویت لاس وگاس را میسازد هفتهی آینده با خاک یکسان خواهد شد. یعنی اصطلاح “لندمارک”، که اصطلاح تابلوی راهنمایی رانندگی کنار خیابان است، اما بهصورت مجازی معنی اثر تاریخی که هویت یک شهر را میسازد را هم میدهد. مثلا “بیگ بن”، “لند مارک” لندن است یا برج کج هم “لندمارک” پیزا است. در این روزنامه هم نوشته شده است که لندمارک لاس وگاس با خاک یکسان خواهد شد و یک جوری توهین به ایالت لاس و گاس است، یعنی یک عدهی زیادی هستند که از این قصه ناراحتاند. یعنی از خراب کردن ساختمان ناراحتاند.
حالا خود صحنهی انفجار را در نظر بگیرید. “جورج کلونی” ایستاده و پشت سرش “مت دیمون” قرار دارد و مامور است که مواظب اینها باشد. مواظب “بنه دیک” و “تس”. و دوربین طوری قرار گرفته که نگاه دوربین نگاه “تس” است. دوربین یک نقطه، “جورج کلونی” یک نقطه و “مت دیمون” هم یک نقطه و این سه نقطه یک خط را می سازند. وقتیکه انفجار میخواهد صورت بگیرد همه برمیگردند به ساختمان نگاه میکننددقیقا این دو نفر روی یک خط دارند به “تس” نگاه میکنند دوربین هم که نگاه “تس” است. حالا ارجاع میدهم به جاییکه اینها میروند “روبین” را بیاورند توی راه که خودش هم با سیگار برگاش در صحنهی انفجار وجود دارد. انفجار باعث یک خرابی برق میشود که تمام اتفاقات از بردن و دزدیدن و نیشگون و همهی اتفاقاتی که حول این نیشگون میافتد باز اشاره به همین انفجار دارد که این صحنه صحنهی مرکزی است، اما در این صحنه شما نگاه کنید که یک متخصص انفجار داریم که وقتی زمان انفجار اول، آن گاو صندوق باز میشود و دستگیر میشوند لذتی که از این انفجار میبرند را در او میبینید. حالا شما فکر کنید این ساختمان به آن عظمت را میخواهند منفحر کنند. نشسته است جلوی تلویزیون و دارد کار میکند و بعد میبینید که با یک شگفتنی همراه با لذت این صحنهی انفجار را نگاه میکند. درست در لحظهای که در نشئهی انفجار است، اتفاقی میافتد که میبینید که ضدحالی به او میخورد، یعنی درست وسط لذت بردن این آدم ضد حال میخورد حالا همین الگو برای دیگران هم هست. کسانی که نشستهاند جلوی مانیتور و دارند دزدی خودشان را تماشا میکنند و حتی آن پیرمرد که معتاد تلویزیون هم هست میگوید جذابترین صحنهای است که دارم میبینم مثل اینکه صحنهی سرقت زنده را تلویزیون دارد نشان میدهد و صحنهی انفجار به اینها ضد حال میزند و همهی اینها همینطوراند در حالیکه در ملولی و بیحالی هستند و حالشان بد است جذب این پروژه میشوند،شما میبینید آن دو برادر که بین دو ماشین ابرماشین مگاکار و یک مینیکار میبینید یک مسابقهای را راه انداختهاند که قرار است مگاکار از روی مینیکار رد بشود و خوردش کند، این نشان میدهد این ها وقتشان را جوری میگذرانند که فقط بگذرد و حالشان از وضع خودشان به هم میخورد. و “برد پیت” هم میپرسد میگوید حالت چهطور است،میگوید خوب نیستم. و آن سیاهپوست که اسمش “بشر” است و مسئول انفجار است حالش از همکارانی که دارد به هم میخورد و وقتی میآید بین اینها میگوید چه کیفی دارد کار کردن با تبهکاران. و “فرانس کاتر” هم که برونشیت دارد باید در سرما کار کند و همهی اینها در وضعی هستندکه از آن بیزارند و جذب این ماجرا میشوند. یعنی میروند که تازه اول عیش است. و “روبین” هم که همهی هزینه را تامین میکند و چرا تامین میکند؟ چه مشکلی با “تری بنهدیک” دارد؟ این هم برمیگردد به صحنهی انفحار هتل کازینو. فقط به همین دلیل است که بیزار است از “تری” و حاضر است پول تامین کند. و اساس این صحنه هم همین است، درست وسط لذت ضد حال. و همین اتفاقی است که برای “بنه دیک” هم می افتد، شبی که هتلاش میزبان قهرمانی بوکس است و مرکز تصاویر دنیاست و در این لحظه که احساس قدرت میکند و نقطهی قوت خودش را سختگیری و بیرحمی میداند، در همین شب سرقت میشود و تعجب میکند که چهطور به سیستم او راه پیدا کردهاند و از طرف دیگر از این سختگیری و بیرحمی اش بر علیه خودش استفاده میکند. چون اگر همان لجظه که “برد پیت” به او زنگ زد معامله را قبول کرده بود و به پلیس زنگ نمیزد نصف پولها برایش میماند. و آن لحظه که میگوید به پلیس ۹۱۱ زنگ بزن همان لحظهای است که فکر میکند دارد از نقطهی قوتش استفاده میکند. و اینجاست که نقطهی قوت او تبدیل به نقطهی ضعفاش میشود یعنی درست وسط عیش ضد حال دوبله میخورد. حالا این گروه از این بیحالی بیرون میآیند یعنی به کاپ پیروزیشان رسیدهاند و فیلم هم برای آنان جشن میگیرد کنار همان فوارهها. چون در همان وضعیت بیحالی همبستگیشان را حفظ میکنند. جاییکه یک نفرشان سرطان پوست گرفته برایش گل میفرستند و حالش را میپرسند. آن ماشین هم که راننده ندارد و اتوماتیک است هم بنا است که به کسانی که دنبالش میروند ضدحال بزند و الا هیچ دلیلی نداشت که یک انفجاری هم به این ترتیب آخر درست بشود و اوراق مسابقهی بوکس پرتاب بشود توی آسمان. و حالا من میپرسم که نقطهی قوت شما نقطهی ضعف شما نیست؟ درست است بیشتر اوقات هست. چیزی که بهعنوان تکملهی تحلیلی که عرض کردم باقی میماند این است که وضعیت “تس” یا خانم “جولیا رابرتز” است. او غیر از اینکه نقش تزئینی دارد نقش پرت کردن حواس ما را هم دارد چون تا جایی ما فکر میکنیم که او هم یکی از آنهاست. چون میگوییم “یازده یار اوشن” که میگوییم میتواند منظورمان مرد باشد و او زن است بنابراین اسم فیلم کمکی نمیکند که زودتر بفهمیم. ضمن اینکه توجه کنید اساس یک چنین آثاری تبدیل یک نقطهی مرکزی به کل ساختار و اسکلت فیلم ساخته میشود. چون اگر غیر از این باشد همیشه این امکان وجود دارد که ما نامنصفانه از اطلاعاتی محروم شویم که خالق داستان معمایی حق ندارد ما را محروم کند.
ارسال: ۷ بهمن ۱۳۸۷
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.