“سرگیجه” Vertigo شاخص ترین فیلم “آلفرد هیچکاک”
سرگیجه
Vertigo
آلفرد هیچکاک
مترجم: سید محمد موسوی
“اون بهت این کارها رو یاد داد؟ اون بهت تمرین داد؟ اون بهت گفت چی بگی و چه کار کنی؟”
این صدای فریاد از قلب مجروحی است که در انتهای فیلم “سرگیجه”ی آلفرد هیچکاک به تصویر کشیده میشود و در همین صحنه ی فیلم است که با این قلب مجروح احساس همدردی می کنیم. مردی عاشق زنی شده است که وجود ندارد و اکنون او در برابر زنی واقعی سخت گریه میکند که خودش را به جای آن زنی که در رویایش
می پرورانده ، جا زده است اما قضیه فراتر از چیزی است که می بینیم؛ آن زن عاشقِ مرد شده است. در حقیقت آن زن خودش را گول زده و فریب داده است اما مرد با ترجیح دادن آن زن رویایی نسبت به زنی که اینک کنار اوست، هر دو را از دست داده است.
حالا پایین تر از بقیه مرحله ی دیگری هست. آلفرد هیچکاک به عنوان یکی از مسلط ترین کارگردان ها شناخته شده است . به خصوص وقتی در فیلمش پای زن در میان باشد. کاراکتر های زن در فیلم هایش با ویژگی خاصی در فیلمهایش به ظاهر می شوند. آن ها بلوند هستند، پرت هستند و گاهی اوقات یبس و تک و تنها می باشند.
آنها در فیلم های هیچکاک پوششی بر تن دارند که با زیرکی نشان دهنده ی ترکیبی از خرافات و مدل می باشد.
حتی مردانی را که مشکلات جسمی و روحی روانی دارند، هیپنوتیزم می کنند و دیر یا زود هر زنی که در فیلم های وی بازی کرده باشد، تحقیر می شود.
فیلم سرگیجه (Vertigo) محصول سال ۱۹۵۸ که یکی از دو یا سه فیلم بزرگ کارنامه ی هیچکاک می باشد، بی اقرار یکی از تعریفی ترین فیلم های وی می باشد که مستقیماً تم های هنرش را به مخاطب نشان می دهد.
این فیلم به شخصیت خود آلفرد هیچکاک برمیگردد و به نوعی بازتاب شیوه ی رفتاری وی در برابر یک زن و ترس و تلاش او برای به کنترل در آوردن یک زن می باشد. در واقع “جیمز استوارت” در این فیلم نماینده ی شخصیت هیچکاک میباشد که در “سرگیجه” نقش “اسکاتی” را بازی می کند؛ “اسکاتی” مردی با نقاط ضعف فیزیکی و جسمانی می باشد (ترس از ارتفاع)، عاشق تصویر یک زن می شود ؛ آن هم نه هر زنی بلکه یک زن ایده آل که پسنده ی آلفرد هیچکاک هست. وقتی “اسکاتی” نمیتواند آن زن را بدست بیاورد، زنی دیگر پیدا می کند و سعی می کند تا به آن زن شکل بدهد، ظاهر او را عوض کند و او را آموزش دهد و مو و ظاهرش را آرایش کند تا اینکه او شبیه زنی بشود که می خواسته است و برایش هم مهم نیست که او فقط سفالگری می کند و سپس او را در محراب رویاهایش قربانی میکند.
زنی که او خلق می کند و زنی که میخواهد در واقع یک نفر هستند. اسم او جودی (با بازی کیم نوآک) است و استخدام شده بود تا نقش زن رویایی را بازی کند به نام “مادلین” که بخشی از یک نقشه ی قتل هست که “اسکاتی” حتی به این قضیه مشکوک هم نشده بود. وقتی او به این موضوع پی می برد که گول خورده است خشمش غیرقابل کنترل می شود و با فریاد می گوید: ” اون این کارها رو بهت یاد داد؟ اون بهت….” هر هجای این حروف خنجری در قلب اوست. زنی که او در فکر ساختنش برای خود بوده در اصل مرد دیگری آن را می ساخته است و آن مرد نه تنها زن ایده آل “اسکاتی” را از او گرفته بود بلکه رویایش را هم دزدیده بود.
این موضوع یک پارادوکس روحی در اواسط فیلم “سرگیجه” ایجاد می کند. مرد دیگر، گاوین) با بازی تام هلمور(، بعد از این همه مدت با آن زن طوری بوده که “اسکاتی” هم می خواست باشد و بعد از اینکه داستان فیلم جلو میرود زن واقعی، جودی ، وفاداری اش را از “گاوین” به “اسکاتی” نشان می دهد و به او وفا می کند و تا انتهای فیلم هم می بینیم که او این بازی را نه به خاطر پول بلکه به عنوان فداکاری برای عشق انجام داده است.
اسکاتی، کارآگاه سابق اداره پلیس سانفرانسیسکو که “گاوین” او را استخدام کرده است تا “مادلین” را تعقیب کند حالا عاشق او شده است. بعد معلوم می گردد که “مادلین” مُرده است. اتفاقی “اسکاتی” با “جودی” رو به رو می شود که به عجیبی شبیه “مادلین” است اما به نظر می رسد که او بیشتر نسخه ی کم آرایش تر و البته خوش گذران “مادلین” هست. البته او پی نمی برد که آن زن همان “مادلین” هست. اسکاتی با جودی قرار میگذارد و جودی هم می پدیرد. در طول رابطه ی عجیب و بی احساسی که بین آن دو است، “جودی” شروع به دلسوزی کردن برای “اسکاتی” می کند. بعد که “اسکاتی” از او درخواست می کند که “جودی” خودش را شبیه همان “مادلین” بکند او قبول می کند و برای بار دوم همان نقش را بازی می کند.
صحنه ی عالی داستان در اتاق هتل به تصویر کشیده می شود؛ اتاقی که با چراغ نئون روشن هست. “جودی” از راه می رسد. زیاد شبیه “مادلین” نیست تا “اسکاتی” را خشنود کند. “اسکاتی” میخواهد او را در همان لباس ها و با همان موها ببیند. چشم هایش با سودایی و دلبستگی زیاد گویی در آتش سوزان می سوزند. جودی گمان میکند “اسکاتی” نسبت به او بی توجه است و او را به عنوان یک وسیله می بیند. چونکه او عاشق “اسکاتی” هست با این موضوع را کنار آمده است. او خودش را در حموم زندانی می کند ، ظاهرش را تغییر می دهد ، در را باز میکند و نزد “اسکاتی” که در محیطی مه آلود هست ، می رود که همچنان با جلوه ای نئونی نمایش داده می شود.
هیچکاک در اینجا برش میزند و از جلوی صورت “نواَک” (به تصویر کشیدن درد ، غم و اراده برای تمنا کردن) و “استوارت” (در حالت خلسه از هوس و کنترل خوشحالی) فیلمبرداری می کند و اینجاست که ما احساس میکنیم که قلب ها از هم جدا می شوند. آنها هر دو برده های تصویری شده اند که ساخته ی دست مردی است بهنام “گاوین” که حتی در اتاق حضور ندارد. او “مادلین” را به عنوان ابزاری ساخته استتا این فرصت را بهوجود آورد تا از واقعه ی مرگ همسرش رهایی یابد.
همانطور که “اسکاتی”، “مادلین” را در آغوش گرفته است، پس زمینه شروع به انعکاس دادن خاطرات ذهنی وی به جای اتاق واقعی که هم اکنون در آنجاست، می کند. یکی از امتیازات “برنارد هرمان” به عنوان یک موسیقیدان که در فیلم “روانی” هیچکاک اوج هنر خود را نشان داد، خلق یک اتمسفر اندوه بی سامان و مکرر هست. و اینجا
دوربین آن دو را نومیدانه احاطه کرده است ، شبیه تصاویر مارپیچی که در کابوس های “اسکاتی” دیده می شود شبیه پوچی و گیج کنندگی خواسته های انسانی ماست و نشان دهنده ی این است که هیچ گاه زندگی را نمی توان با زور طوری جلو برد که انسان را خوشحال کند. این فیلمبرداری، با هنرمندانه ترین، احساساتی ترین و اصولی ترین پیچیدگی اش شاید اولین بار در تمام دوران کارگردانی آلفرد هیچکاک باشد که کاملاً شخصیت مشتاق و غمگین خود را آشکار می کند.
آلفرد هیچکاک احساسات عمیق انسانی را مثل ترس ، احساس گناه و هوس را در کاراکترهای معمولی قرار میدهد و آنها را در تصاویر به جای حرف ها پرورش می دهد. معمول ترین کاراکتر هیچکاک، مردی بی گناه است که اشتباهی متهم شده است و در فیلم هایش بیشتر از بازیگرهایی که امروزه در فیلم ها ادعای القای شخصیت پردازی دارند، شخصیت پردازی را به بینندگان القا میکند.
او از دو لحاظ کارگردان صاحب سبک و با سلیقه ای بوده است : وی از تصاویر بارز و آشکار در فیلم هایش استفاده می کند و آن ها را با پس زمینه ها و فضا های ماهرانه و نافذانه احاطه می کند. راه هایی که او سرگیجه “استوارت” را به نمایش می گذارد را در نظر بگیرید. صحنه ابتدایی فیلم نشان می دهد که وی از روی نردبان تلوتلو می خورد و به پایین خیابان چشم می دوزد. فلشبک ها نشان می دهند که چرا او نیروی پلیس را ترک کرده و یک برج ناقوس او را به ترس می اندازد و هیچکاک لوکیشنی بسیار خوب برای نشان دادن مقصود و نقطه نظرش دارد؛ استفاده از یک مدل در برج ناقوس و زوم کردن لنز ها و همزمان نشان دادن دیوار ها و عقب کشیدن دوربین. حالا
محیط استدلال یک کابوس را دارد اما متوجه راه های نامشخص تری می شوید که فیلم کم کم در مفهمومی در حال سقوط سپری می کند، و “اسکاتی” در حال رانندگی روی تپه های سان فرانسیسکو هست و اینکه چه طور واقعاً عاشق شده است.
اینجا یک عنصر دیگر دیده می شود ؛ عنصری که کمتر مورد دید قرار گرفته که فیلم ” سرگیجه” رافیلم بزرگی می کند. از لحظه ای که ما در راز فیلم فرو می رویم ، فیلم فقط در مورد “جودی” هست ؛ درد او ، فقدانش، تله ای که او در دامش است، هیچکاک با ذکاوت داستان را پیش می برد که وقتی که دو کاراکتر در لوکیشن کلیسا هستند و بسمت ناقوس می روند ما هر دو شخصیت را خواهیم شناخت و از یک لحاظ “جودی” را نسبت به “اسکاتی” بی گناه تر قلمداد می کنیم.
خطری است که در کمین “جودی” است او را همانند یک وسیله می بیند درست همان طور که “اسکات” “جودی” را با همان دید می دید. او در حقیقت یکی از شفیق ترین شخصیت های زن در فیلم های “هیچکاک” هست.
بار ها و بارها در فیلم هایش به طور گفتاری و تلویحی زنان را در به افترای حقارت می کشد و مو و لباسهایشان را بر اساس دیدگاه های خود، به عنوان نمادین ، فاسد جلوه می دهد. “اسکاتی ” در “سرگیجه” در اصل با قربانی های نقشه هایش احساس همدردی می کند و “نواَک” برای بازی کردن شخصیت “جودی” آن را خیلی سخت توصیف می کند و “هیچکاک ” انتخاب بازیگران را به خوبی انجام داده است . خودتان قضاوت کنید چنانچه در یک درد تحمل ناپذیر بودید پا پیش می گذاردید و دوباره به “جودی” ، فکر می کردیدو خود را مقایسه می کردید.
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.