چرا انسان ها در سینمای هیچکاک معلق اند؟
دکتر محمدرضا صباغ
-
چرا انسان ها در سینمای آلفرد هیچکاک معلق اند؟
با سلام خدمت همهی دوستان. صحبت کردن راجع به آلفرد هیچکاک، هم ساده است و هم خیلی سخت. از این نظر ساده است که شما هر کتاب سینمایی و هر مجلهای را باز کنید هیچکاک هست از این نظر سخت است که آدم نمیتواند چیز تازهای بگوید و هر چی بگوید جاهای دیگر هست. من بارها این فیلم را دیدم شاید ۲۰ یا ۲۲ بار. حالا یکی از ایرادهایی که بازن به گدار، تروفو گرفته بود این که تو که این فیلمها را ۷ یا ۸ بار دیدی دیگه به درد نمیخوره علاقمندیای که آدم به این کار دارد باز هم الان که این فیلم را دیدم یک جرقهای زد که آقای دکتر خزاعیفر هم بهگونهای اشاره کردند گفتند این از یک نظر یک فیلم خائنانه است یک آدمی، زنی را پیدا میکند (این برمیگردد به حالت روانی هیچکاک) و میخواهد او را همانطور که میخواهد بسازد خیلی مایل بودم بدانم که مخاطب زن نظرش نسبت به این فیلم چیست من بارها گفتم که وقتی میخواهیم فیلم را نقد کنیم باید فیلمسازش را بشناسیم وقتی که کارگردان را بشناسیم فیلم را بهتر درک میکنیم هیچکاک پسزمینهای دارد که خودش هم تعریف میکند.
در شرح حالش میگوید من وقتی بچه بودم در انگلیس که زندگی میکردم من را به مدرسهی یسوعیها فرستادند. تندترین گروههای مذهبی کاتولیک و در آنجا همیشه از این میترسیدم که گناه کنم به این خاطر که اگر گناهی مرتکب میشدیم ما را کتک میزدند در نتیجه همیشه این در ذهنم باقی بود، تفکری که از آن مدرسه میگیرد راجع به زندگی، راجع به خلقت، راجع به هرچی این هست که زن موجودی است که بالفطره گناهکار است و همیشه باعث سقوط مرد میشود. این برمیگردد به داستان اساتیری آدم و حوا، اثری که حوا ایجاد کرد که در مسیحیت خیلی شدید است برای همین روحانیون مسیحی ازدواج نمیکنند چون زن را بالفطره گناهکار میدانند این تفکر در هیچکاک جا افتاده شما همهی فیلمهای هیچکاک را که نگاه میکنید میبینید یک زن هست که مرد را گول میزند. مرد بهدلیل این زن به دردسر میافتد این برمیگردد به تفکر مذهبی هیچکاک. بعد یکی از چیزهای دیگری که تأثیری بر هیچکاک دارد اعتقاد شدیدی است که به فروید و روانشناسی فروید دارد و طبق نظریات فروید بهشدت به خواب معتقد است اینرا در فیلم طلسمشده بهخوبی میتوان دید که با استفاده از تابلوهای سالوادوردالی و تفکر خواب فرویدی ناخوداگاه را میشکافد که طرف خودش را بشناسد این مطلب باعث میشود که فیلمهایی که میسازد تحت تأثیر آن روانشناسی و مذهب قرار بگیرد این باعث میشود که این فیلم بین دو دسته منتقد سرگردان است یکی آنهایی که میگویند هیچکاک سینماگر خیلی خوبی است و یک عده آنهایی که معتقدند هیچکاک سینماگر خیلی بدی است فرض کنید یک نفر مثل گیوولز هیچکاک را اصلا سینماگر نمیداند میگوید یک چیزهایی دارد من هم فیلمهایش را میبینم ولی آن زندگیای که هیچکاک از نظر هنری دارد مطمئن باشید ۲۵ سال پس از مرگش از بین خواهد رفت خوب کیوکر او را یک استاد میداند ولی او هم در بین حرفهایش میگوید حالا فیلمهایش دوستداشتنیاند پرمینجر همینطور.
جالب است بدانید هیتلر فیلمهای اولیهی هیچکاک را که میبیند او را یک فاشیست میداند و میگوید این فاشیست دارد تفکر تعلیق را برای صهیونیست ایجاد میکند که اینها معلق ماندند. ریگان رئیسجمهور امریکا بهشدت با او مخالف است که نسل جوان را از بین برده تروفو عاشقاش بوده. بازن مخالفش سردبیر مجله کایهدو سینما درگیریهای شدیدی داشتند هرکدام از اینها دلایلی برای خودشان داشتند یعنی یک عده معتقدند که هیچکاک سینماگر خوبی است چون مؤلف است چون سینمایش یک فکر دارد این فکر از اول فیلمهایش تا آخر فیلمهایش بوده و یک عده معتقدند که این فکرهایش غلط است آن چیزهایی که شاید ما هم الان گفتیم که آیا این فیلم خوب است بهدلیل اینکه خیانت به زن میکند یا اینکه بد است یعنی ما وقتی میخواهیم اینکار را بکنیم که زنی را بسازیم آنجور که میخواهیم خوب است یا بد است این عاشقانه است آره واقعا عاشقانه است میشود از بعدی به این فیلم نگاه کرد که این فیلم عشقی است اما این عشق خوب است یا بد است این زنی که اینجور میکند خوب است یا بد است فیلم از اینجا آغاز میشود که یک نفر دارد روی بام ساختمانها میدود یک پلیس دارد دنبالش میکند و یک پلیس دیگر دنبال آن پلیس رابین وود یکی از تحلیلگران خوب هیچکاک امریکایی و جزء گروه تروفو است هیچکاک را خیلی تحلیل کردند رابین وود تحلیل این قسمت را خیلی جالب میداند که شاید هم به دل مینشیند میگوید یکی اولی که میدود لیبیدوی سرگشتهی ول یک انسان است دومی سوپراگویی هستش که یک آدم دارد و سومی منی هستش که انسان باید باشد. لیبیدوی سرگشته دنبال همان میلها، خواستهایی که خداوند بهش داده در روی پشتبامهای یک شهر دارد میدود پشت سر هم میدوند از این ور به آنور میدوند یکی دوم پلیس بهعنوان قانونی که خداوند گذاشته مهار این لیبیدو که هرچی هست دارد آنرا تعقیب میکند نفر سوم، منای هست که نتیجهی چی هست؟ و در صحنهای که میخواهد این بیفتد و دستش را میگیرد تعلیق انسان شروع میشود. آن قانونی که میخواهد این را نجات بدهد عملا تحتتأثیر لیبیدویی که دارد فرار میکند ما نمیدانیم کجا هست و چرا وجود دارد سقوط میکند میماند من و آن حالت سرگشتهی لیبیدویش که بارها هم اشاره میکند زمانیکه با میج نشسته از ملاقات مادلن برگشته و نشسته در اتاق در مبل فرو رفته (که از صحنههای معروف هیچکاک هست) میگوید چهکار میکنی؟ میگه ول میگردم برای اینکه حالا با مادلن آشنا شده حالا یک احساس اروتیک به مادلن دارد، که شاید مادلن دیگر برایش دستنیافتنی نباشد برمیگردد باز به یک مطلب دیگر میگوید من هیچی دارم برای خودم میگردم سرگشتگیاش آن سرگشتگی لیبیدوی اول فیلم است و بارها اینرا تکرار میکند این را کجا میگوید؟ آخرم که از آسایشگاه میآید باز دنبال همان تمایل جنسیاش میگردد از این محل به آن محل همه ایراد میگیرند که وقتی آنجا گیر افتاده روی پشتبام ما نمیفهمیم چه جوری او نجات یافته از آنجا درسته ما خیلی چیزهایش را نمیفهمیم در این سینما ما متوجه نمیشویم که چهطور یک دختر از طبقه پایین اجتماع از خونهاش فرار کرده بهخاطر اینکه با شوهر مادرش نتوانسته بسازد آمده سانفرانسیسکو زندگی میکند چهطور میتواند آنقدر خوب نقش بازی کند یک بار همراه آقای سیف مصاحبهای داشتیم راجع به فیلم رنگ خدا، آقای سیف مطلب خوبی را اشاره کردند و اینکه فیلم رنگ خدا براساس حوادث است که دارد از روی پل میرود پل خراب میشود و او میافتد خوب حالا اگر پل خراب نمیشود نمیافتاد چه اتفاقی برای فیلم میافتاد این ایرادی هست که ممکن است بتوانیم بر فیلمنامه بگیریم در قسمت اول فیلم وقتیکه مادلن است چهطور حوادث به طریقی میرود که ما بتوانیم قصه را به آخر برسانیم از کجا معلوم آنها فهمیدند که از پلهها که او میرود بالا ممکن است سرگیجهاش خوب نشود یا خوب شده باشد و بیاد بالا و ببیند اینها دارند چه کار میکنند؟ چهطور مادلن اینقدر نقشش را زیرکانه بازی میکرد و از کجا چه چیزی اجازه داده بود به اسکاتی که روانپزشک بشه و بخواد او را تحلیل روانی کند که تو حالا کجایی؟ چه احساسی داری؟ اینها را شاید بتوانیم نقاطی در نظر بگیریم که رویش علامت سؤال بگذاریم اما نه! فیلم عاشقانه است اینکه از آن بالا چه جور نجات یافت مهم نیست مهم این است که خیلی این نماد را بهعنوان نماد تولد میگذارند مخصوصا در تفکر فرویدی سقوط در خواب یعنی تولد یعنی بهدنیا آمدن این سقوط را شما آخر فیلم هم میبینید وقتی آدم به دنیا میآید از یک اصلی که مال خودش بوده در واقع چون جنین احساس میکنه این مال خودشه احساس نمیکند خودش مال این است از اینجا که آدم به دنیا میآید تعلیقاش از اینجا شروع میشود تعلیق سینمایی هیچکاک اینجا معنی پیدا میکند که چرا انسانها در سینمای هیچکاک معلقاند؟ برای اینکه هیچکاک همیشه معلق است نه میتوانسته دیناش را قبول کند نه میتوانسته تفکراتش را قبول کند انسانی بوده شاید مشکلات خاص روانی هم داشته مشکلات خاص جنسی هم داشته همهی اینها را داشته این آدم معلق، این تعلیق را در اینجا اینجور نشان میدهد دنیای سرگیجه آوری که یک نفر آمده و حالا نمیداند در این دنیای سرگیجه آور چهکار کند اما به هرحال رشد میکند بهخاطر اینکه صحنهی بعد که شما میبینید صحنهای هست که پیش میج هست یک صحنه که بسیار زیباست یکی از صحنههای خوب سینمای هیچکاک است بهخاطر اینکه دو تا آدم یکی میج هست که یک زن است طراح لباس زیر زنانه است و یکی این هست که به گونهای هیچچی از این چیزها سردرنمیآورد تمام صحنههایی که گرفته میشود یعنی شاتهای متفاوتی که از اینها گرفته میشود المانهای خاص خودش را دارد یعنی شما در یک قسمتی که میج را نشان نمیدهد اصلا المان مردانه نمیبینید و در قسمتی که اسکاتی را نشان میدهد المانهای زنانه نمیبینید میج شروع میکند با این حرف زدن میگوید تو حالا دیگر بزرگ شدی و باید این چیزها را بدانی تو دیگر اون سرگیجه را نداری. کمکش میکند که بزرگ شود. میج درواقع نماد مادر است برای اسکاتی. مادری که دارد راهنماییاش میکند اگر یادتان باشد صحنهای که در آسایشگاه بود میگوید نترس مادر اینجاست. نگران نباش من اینجا هستم این نماد مادری میج هست درسته که گاهی اوقات آن گرایش فرویدی مادر به پسر یا پسر به مادر را پیدا میکند باتوجه به اعتقادی که هیچکاک به فروید دارد این خیلی خارقالعاده نیست اما به هرحال مادر هست که میخواهد رشدش دهد در آنجا این کمکم میگه آره پلهی اول سرگیجه ندارم پلهی دوم ندارم اگر بروم بالاتر یک خورده سرگیجه دارم تا مسئلهی دوستش پیش میآید دوستی که علیرغم اینکه میگوید با هم همکلاس بودیم خیلی بزرگتر به نظر میرسد و همیشه بر اسکاتی برتری دارد یعنی شما در صحنهی اولی که دوستش با او برخورد میکند هرجا نگاه میکنید این نشسته است و او پلهی بالایی قرار گرفته جز صحنهی آخر دادگاه که وقتی کنار هم میایستد کوتاه بودن و کوچک بودن او را نشان میدهد در این صحنه الستر پیدا میشود و بهش پیشنهاد زن را میکند همان مقامی که شیطان داشت بالاخره داستانی برایش ساخته که اسکاتی را با مادلن آشنا کند- مادلن که زن او نیست- میخواهد کاری کند که او به مادلن وابسته شود یک وابستگیای پیدا کرد بعدش اون سوءاستفاده را بکند یعنی گناهکاری هر دو اینها یعنی زن و سادهلوحی مرد را که باعث شد که بهعلت سادهلوحیاش از بهشت رانده شود چون اسکاتی آگاه است، درسته سرگیجه دارد حالا بعد از جریان دچار فراموشی میشود در دنیای ناآگاهی که باز دوباره آن تفکری که غالب میشود آن لیبیدویی که افزایش پیدا میکند بهش غالب میشود صحنهی آشناییاش همان صحنهی آشناییاش همان صحنهی عاشقانهی فیلم است وقتی میخواهد مادلن را به این نشانش بدهد با لباس سبزی نشانش میدهد که این رنگ سبز تا آخر فیلم در صحنههایی که اینها هستند غالب است. این لباس سبز، آرایش مادلن، گردنبندی که دارد در اولین صحنه، مادلن را تبدیل به یک شاهکار هنری گرانبهای دست نیافتنی میکند مطلبی که رابین وود نوشته برای این شاهکار عشقی دست نیافتنی یک بحث معضل روانی دارد ولی سادهتریناش این است که مرد معمولا درست است یا غلط. زن دستنیافتنی برایش جذاب تر است. مادلن برایش یک همچین چیزی درست میشود وقتی که با آن لباس سبز با آن آرایش مو در رستورانی که زمینهی قرمزی دارد. این تأثیر همیشه روی اسکاتی دارد بهعنوان اولین عشق. همهی زنها را این شکلی میبیند زن دیگری که میبیند حتی اگر مادلن نباشد میخواهد اینجور ببیند این زن دست نیافتنی بهعنوان یک شاهکار عشقی برایش باقی میماند تا وقتی که این دست یافتنی میشود چون به محض اینکه اثر هنری این موجود دست یافتنی میشود باید بمیرد مادلن به محض اینکه برای اسکاتی دست یافتنی میشود میمیرد اسکاتی میرود یکی دیگر را پیدا میکند جودی را. جودی باید بمیرد به محض اینکه میشناسدش اما جودی برای این نمیمیرد که خطا کرده برای این نمیمیرد که آدم کشته برای این میمیرد که مادلن نیست گناهش این است که مادلن نیست آن چیزی که ما میخواستیم در آن دنیا. موجود دستنیافتنی که خداوند بهمان گفته بود و حالا به این دنیا آمدیم دست یافتنی شده و نمیتوانیم او را ببخشیم جودی هیچوقت بخشیده نمیشود زن در سینمای هیچکاک هیچوقت بخشیده نمیشود از آخر هم از آن بالا که خودش را میاندازد باز اسکاتی روی لبهی برج کلیسا معلق ایستاه در خوابش هم که میبیند معلق است این آدم معلق است. این زن گناهکار بالفطره است که گناهش هیچ وقت پاک نمیشود در بیگانگان در ترن پاک نمیشود. در پرندگان پاک نمی شود همیشه این زن گناهکار است اما مشکل مرد این است که بهش احتیاج دارد این از تفکر دینی آلفرد هیچکاک ناشی میشود. والسلام.
- ارسال ۲۲ شهریور ۱۳۸۷
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.