زندگی به سبک شهریور
زندگی به سبک شهریور
«تیوی توس» تقدیم میکند:
زندگی به سبک شهریور
متن و اجرا: مریم شریعتی
از
شما هستیم
با
مربی و مشاور فیلمسازی
در
www.tv2s.ir
چیزی در من گم شده است. چیزی که به آخرین ماه تابستان پیوند می خورد. چیزی که شهریورانه به دور دلم می پیچد.
صدای اذان همراه آفتاب ظهر آخر شهریور از پنجره به درون می ریزد و گلهای قالی از اندوه گرم و روشنی مست می شوند.
چه کسی راز شهریور را می داند؟
ساده ترین رسم های زندگی در شهریور رنگ و بوی دیگری به خود می گیرند.
صداها، بوها ، رنگ ها و نور ها آدم را با خود می برند به هر جایی که شهریور بخواهد.
همین صدای پر شدن قوری زیر شیر سماور من را به سجاده ی مادرم پیوند می زند؛ به آفتاب پریده رنگ پاییزی که از لابه لای پرده ی تور سفید با چشم های عسلی مادرم بازی می کند.
یا این عطر شالیزار های گیلان که از پلو پز می زند بیرون حواس مرا به یازده سالگی ام پرت می کند؛ صدای اللّه اکبر مادرم در نماز بلند می شود؛ رد اشاره ی نگاهش را می گیرم و می رسم به آخرین جوش های برنج قبل از دم شدنش ـ همان طور که مادر گفته است یکی دو بار به آرامی همش می زنم و کمی برنج دم نکشیده کف دستم می ریزم صدای اللّه اکبر مادرم بلندتر می شود.
یعنی که در پلوپز را زودتر بگذارم. همیشه در این مرحله گیرم می اندازد.
یازده سالگی را رها می کنم ؛ چشم از ا ندوه قالی بر می دارم و به سمت چای تازه دم می روم.
حالا جلوی سماور ایستاده ام. و سنگینی و گرمای دست تو را روی شانه ام حس می کنم.
درست مثل همان روزهای آخر شهریور که پایان نامه ی دکتری ات را می نوشتی پشت سرم ایستاده ای و می گویی: “من نوشتن پایان نامه را به این عشق تحمل می کنم که لا به لای آن گاهی بیایم و با تو چای بخورم”
می خندم و می گویم : بهتر است بگویی لا به لای چای خوردن با من گاهی بروی و پایان نامه بنویسی؛ و سرم را بر می گردانم تا لبخند نرم و کج تو را ببینم ـ ـ ـ حجم سنگین نبودنت اما روی دلم آوار می شود ـ
اصلا تو چه طور میان این غوغای شهریوری نور و رنگ و بوی چای و بخار برنج و سجاده ی مادرم؛ میان گم گشتگی ام در یازده سالگی ناگهان پیدا می شوی ؟ ! !
همیشه همین طور می آیی ؛ از مادرم هم که شروع می کنم به تو می رسم ؛ یا چیزی تو را به من می رساند ؛ چیزی کوچکی مثل بوی چای یا سیگار در شهریور ـ
می دانی رفیق ! حفره ای در من پیدا شده است ؛ حفره ای که انگار با هیچ چیز خیال پر شدن ندارد ـ درست نمی دانم چه اتفاقی دارد می افتد ؛ غریبه ای در من آیا در حال پیدا شدن است ؟ یا کسی در من جا مانده است ؟ نه ! انگار ، انگار تکه هایی از من جایی مانده است ؛ تکه هایی در چشم های مادرم ؛ تکه هایی در صدای تو ؛ تکه هایی از من به یازده سالگی میترا چسبیده است ـ ـ ـ
دخترمان از اتاقش بیرون می آید ـ گوش کن صدایش در حال پروانه شدن است : ” مامان ! عصر من را می بری دوچرخه سواری یا اسکیت؟”
دو روز است که پاورچین به دنیای پر فراز و نشیب دوازده سالگی. وارد شده است ـ حالا دیگر وقت رکاب زدن است ـ ـ ـ
مادرم سر از سجده برمی دارد و اللّه اکبرش را بلندتر می گوید ـ باشد باشد مادرجان! با کفش های بیرون نمی آیم روی فرش ؛ فقط می شود موهایم را ببافی ؟ می خواهم بروم دوچرخه سواری ـ مادرم چشم های قشنگش را می بندد ـ یعنی که می بافد ـ باید صبر کنم تا نمازش تمام شود ـ ـ ـ
ساعت هاست پایین تختش ایستاده ام ـ صبر کرده ام شاید یک بار دیگر بلند بگوید اللّه اکبر ـ شاید یک بار دیگر برق نگاهش را نشانم بدهد ـ پنجه ی پاهایش را در دست هایم گرفته ام ـ هرچند دقیقه یک بار صدایش می کنم : مادر ! ناله ی نحیفی از میان لب هایش شنیده می شود : “جانم” چیزی نمی گویم ـ فقط می خواهم مطمئن شوم که هنوز وقتی صدایش می کنم مثل همیشه پای جانش را وسطـ می کشد ـ لبهایم را روی پاهایش می گذارم ـ سرد است ـ مادر ! صفحه ی مانیتور خط ممتدی را نشان می دهد و سوت می کشد ـ دکتر شوک می دهد و عرق می ریزد ـ پلک مادرم را با دست بالا می کشد و می گوید : ” تمام شد ” ـ چشم های مادرم تمام نمی شود ـ صدای اللّه اکبرش توی سرم می پیچد ـ یعنی که نباید اینجا بمانم ـ باید بروم سراغ بچه ام ـ میترا در نیمه راه دوسالگی اش منتظر من است ـ ـ ـ
می روم سراغ بچگی ام ـ کنار سجاده ی مادرم می نشینم و حلقه های درهم و پریشان موهایم را به دست های آرام و نوازشگرش می سپارم و به موهای صاف و نرم هم کلاسی ام فکر می کنم و حسودی ام را با حباب های آدامس می ترکانم و نق پریشانی و فرخوردگی موهایم را به مادرم می زنم ـ آواز می خواند و لبخند می زند : ” سعدی تو کیستی که در این حلقه ی کمند ، چندان فتاده اند که ما ـ ـ ـ “
از پشت سر موهایم را می کشی و می گویی : ” ما صید لاغریم “
تو اینجایی؟ چایی ات سرد شده است ـ کی می روی سراغ پایانِ نامه ات؟ کدام شهریور چایت را می نوشی؟
می گویی : ” چای بهانه است ” و دور می شوی ـ ـ ـ
صدای میترا قشنگ است : ” نگفتی مامان ! دوچرخه سواری یا اسکیت ؟ “
می گویم : چتری هایت بلند شده است ؛ می خواهی برایت کوتاه کنم ؟
می گوید : ” نه ! می خواهم باشد روی جوشم را بپوشاند ” ـ پیشانی اش جوش زده است ـ جوش پایان یازده سالگی ـ ـ ـ
دلم جوش زده است ـ جوش های چهل و هفت سالگی را با کدام چتر بپوشانم ؟
بوی سیگاری که از حیاط پشتی می آید به یادم می اندازد که باید دنبال چیزی بگردم ـ ـ ـ
“پراکنده ها”
مریم شریعتی
پایان شهریور ۱۳۹۵
بازدیدها: ۲
درباره مریم شریعتی
مریم شریعتی - متولد مشهد – کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد
نوشتههای بیشتر از مریم شریعتی7 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
استاد عزیز مثل همیشه صدای گیرا و خواندن از ته دلتون, احساسات منو بیدار کرد. متن قابل درکی بود. بار هر جمله تصاویر و موقعیت ها جلوی چشمم نقش میبستند. پایدار باشید.
درودها مریم بانوی شریعتی گرامی
چقدر چون همیشه با قلم زیبایتان و نوای گرم تان، هوای گم گشتگی پایان شهریور را ملموس و جان نشین توصیف کردید…
عالی بود! عالی…
هم متن و هم اجرای بی نظیرتان!
پاینده باشید…
استاد عزیزک درود بر شما ! عالی بود تصاویر این گم گشتگی و مهروزی وشهریورانگی . . .
چه می کند با آدم این صدای زیبا و این قلم روان !
قلم سبزتان را می بوسم
از اشتباه تایپی عذرخواهم مقصود همان استاد عزیزم بود . ببخشید . بس که با شنیدن صدای شما و خواندن متنهای فوق العاده تان مدهوش می شوم .
عالی بود استاد.
یه شب سرد اواخر شهریور باشه و توی بالکن خونه باغ پدر توی یه روستای دووووور باشی و به اسمون پرستاره ی شب خیره شده باشی و بعد یه چای هم بخوری
مگه از این بهترم داریم؟
اهان … داریم…
یادم رفت سیگار بعد از چای رو هم بهش اضافه کنم.
امروز موضوع درس، سبک ها بود …
وقتی از انواع سبک ها میگفتید، من فکر می کردم شاید زندگی هم برای هر کسی سبک خاصی دارد ُ شما چقدر برای ادبیات آفریده شده اید و چه عشقی موج می زند در صدایتان؛ کلامتان؛ نگاهتان و نوشته هایتان …
عشق موج می زند ُ ما را هم در بر میگیرد 🙂
استاد دوباره این متنو گوش کردم و لذت بردم
بی نظیرید استاد