آدمی معمولی درگیر ماجرایی بزرگ
فیلم “منبع موثق” (نفوذی) در تاریخ ۸ شهریور ۱۳۸۶ در بیست و هفتمین جلسه کانون تحلیل گران سینما در آگاه فیلم به نمایش در آمدم و مورد بررسی و تحلیل قرار گرفت.
آنچه در پی می آید نظرات دکتر علی خزاعی فر است:
آدمی معمولی درگیر ماجرایی بزرگ
من در ابتدا اشاره میکنم به ترجمهی بسیار بسیار بد فیلم. بعضی قسمتها بدون ترجمه رها شده بود و بخش خیلی کمی از قسمتهای ترجمه شده صحیح بود و اگر کسی بخواهد به استناد ترجمه، راجع به فیلم داوری کند حتما ظلمی در حق کارگردان شده است. راجع به فیلم از دو جهت میشود صحبت کرد؛ یکی از جهت سیاسی، پیام فیلم و یکی از نظر کارگردانی و عناصری که از نظر کارگردانی در دسترس هست. من ابتدا دربارهی جنبهی سیاسی فیلم صحبت میکنم هرچند که خودم بیشتر به کارگردانی فیلم علاقمندم. از دههی ۷۰ به بعد در امریکا فیلمسازان، بعد از ماجرای واتردیت و بعد از ماجرای ویتنام فیلمهایی ساختند که در این فیلمها یکجور بدبینی نسبت به رهبران سیاسی و اقتصادی بود. بهطور عمده چهار عنصر در این فیلمها مورد انتقاد قرار گرفت؛ شرکتهای بزرگ، سیاستمداران، سرمایه مطبوعات و رسانهها. در مورد مطبوعات و رسانهها کمتر فیلم ساخته شده چون در جامعهی امریکا اعتقاد بر این است که بقای امریکا به مطبوعات وابسته است نقشی که برای مطبوعات در امریکا قائلاند نقش خیلی بالایی است. ولی در این فیلم (نفوذی) کارگردان به رسانهها پرداخته که از این جهت جالب است که رسانهها هم در کنار سایر قدرتها به فریب افکار عمومی پرداختند. اگر بخواهیم ایدهی سیاسیای را که در این فیلم مطرح شده بررسی کنیم باید اشارهای کنیم به گفتوگویی که بین “ویگند” و “لوئل” برقرار میشود. آنجاییکه در رستوران ژاپنی هستند. “لوئل” در مورد استادش میگوید: استادم “هربرت مارکوزه” در دههی ۶۰ افکارش در بین جناح چپ اثر داشت. البته مارکوزه یک جامعهشناس برجسته است و اعتقادش این بود که جامعهی بورژوا وقتیکه آزادی بیان میدهد که آن آزادی دادن و ندادنش یکی است. بهعبارت دیگر؛ نقد اجتماعیای که از درون جامعهی سرمایهداری برمیخیزد نقد بیحاصلی است و برعکس به استحکام بیشتر سرمایهداری کمک میکند. این یک ایدهی رادیکالی است در یک جامعهی سرمایهداری. اما “لوئل” برعکس استادش معتقد است که مطبوعات در یک جامعهی دموکراتیک مثل امریکا میتوانند منشاء تغییرات باشند. ولی مطبوعات از درون این سیستم و خود او از درون رسانه میتواند تغییری در درون این سیستم ایجاد کند. یعنی دیدش نسبت بهوجود چنین نقدها و تغییراتی مثبت است. و اگر ما براساس ظاهر قضاوت کنیم، میبینیم که نظریهی “لوئل” در اینجا پیروز شده یعنی یک نفر از درون سیستم سرمایهداری، از درون نظام رسانهها توانسته یک حرکت و یک تغییر ایجاد کند. ولی این ظاهر قضیه است. من در جایی یک نقد بدبینانهای خواندم در مورد اینکه در واقع این پیروزی نیست. ممکن است بهظاهر شما پیروزی ببینید. استدلالی که من آنجا دیدم این بود؛ چرا فیلمهایی که در امریکا ضد حکومت، ضد سرمایهداری و ضد شرکتها و رسانهها ساخته میشود خیلی خوب بهفروش میرسد؟ این برای خیلیها سؤال بوده. مثلا در فیلم “جان اف. کندی” این تئوری را ارائه میدهد که “جان اف. کندی” را که یک عده از ثروتهای صنعتی ترور کردند. “فارست گامپ” فیلم دیگری است که در این فیلم اعتقاد این است؛ برای اینکه ما بتوانیم دروغها و جنایتهای رهبران امریکا را باور کنیم باید مادرزاد آدم کودن و عقبماندهای باشیم مثل “فارست گامپ” و یا حتی در “ماتریکس” این نظریه هست که نظام رسانهای بر فکر و احساسات انسانها غلبه کرده. حالا این نقل قول است از این منبعی که من خواندم میگفت: “انسان امریکایی استثمار میشود و بعد برای اینکه ببیند چگونه استثمار شده پول میدهد و به سینما میرود و سودی که از این بابت بهدست میآید به جیب سرمایهداران میرود”. و این برمیگردد به این نظر بدبینانه که “هربرت مارکوزه” راست میگفت، اگر شما در امریکا آزادیای میبینید آن مقدار آزادی است که برای بقای سیستم لازم است. بههیچ وجه آزادی این نیست که بتواند نقشهی آزادی و تحولاتی در جامعه باشد. بنابراین اگر اینجا “لوئل” میتواند تغییری انجام دهد این تغییری است بیاثر در درازمدت. این از جنبهی سیاسی که این پیام سیاسی فیلم اینقدر قوی است. عنوان فیلم هست The insider یعنی یک کسی هست از درون یک منبع موثق. حالا میتواند این اشارهای به این دانشمند باشد (ویگند) که از سیستم آمده بیرون و یا اینکه یک انتقادی از درون نظام باشد. بههرحال اگر منظور اولی باشد من فکر میکنم ترجمهی درست همان “محرم اسرار” است. چون میدانید قراردادهایی میبندند فردی که به اسناد در یک شرکت دست پیدا میکند باید در آن قرارداد قید کند که او محرم این اسرار هست و نمیتواند آن اسرار را برملا کند مگر قانون از او بخواهد. با اینکه این فیلم در صدا و سیما با عنوان “افشاگر” پخش شده اما افشاگر ترجمهی insider نیست.
و اما این فیلم بهعنوان یک فیلم سینمایی جدای از دغدغههای سیاسی. چون بههرحال ممکن است برای ما جهان سومیها پیام سیاسی فیلم مهم باشد. یک مقداری یک فحش دیگری از زبان امریکاییها به خودشان باشد و آرامشی به ما بدهد. ولی این ماجرا برای خود امریکاییها جالب نیست. چون کل این ماجرا لو رفت و چهارسال قبل از اینکه این فیلم ساخته شود همه با این قضایا آشنا بودند و مطلب جدیدی نبوده که در این فیلم مطرح شود. در عین حال این فیلم باوجود اینکه داستانش از قبل برای همه روشن بوده و با وجود اینکه همه در مورد رسانهها اینجور فکر نمیکنند یعنی خیلیها با کارگردان فیلم مخالفند و میگویند امروزه دسترسی به اطلاعات برای همه ممکن است و انسان بر همهچیز کنترل دارد. بنابراین این تصوری که ما خیال میکنیم رسانهها، دشمن مردماند تصوری جهانسومی است. در خود امریکا این تصور کمتر مطرح است. ولی اگر فیلم توفیقی پیدا کرده و نامزد چند جایزهی اسکار شده و از بهترین فیلمهای سال ۱۹۹۹ به حساب میآید دقیقا بهخاطر جنبههای هنری فیلم است. اولا فیلم خیلی سعی کرده به چارچوب اصلی داستان وفادار بماند. روال مستندگونهای دارد و باوجودی که این فیلم یک فیلم اکشن نیست نه ماشین سواریای دارد، نه سرقتی دارد، نه حادثهی بخصوصی، ولی بار اولی که فیلم را دیدم حس تعلیق و هیجان را حس میکردم. من فکر میکنم که علت موفقیت کارگردان بهطور عمده اینهاست که میگویم: یکی شخصیتهاست. یعنی این فیلم را میتوان فیلم شخصیت دانست. قدرت کارگردان هم، در پرورش این شخصیتهاست. شخصیتهایی بسیار باورکردنی، یکدست و قابل پیشبینی. من از “ویگند” شروع میکنم این “ویگند” یا دانشمند بههیچ وجه به قهرمان شبیه نیست یک آدمی است که بهظاهر خیلی آرام است. ولی میبینیم که اعتیاد به مشروب دارد. کارهای خلاف کوچکی داشته. بنابراین نه کاملا سیاه است و نه کاملا سفید و خجالتی است. یک آدم معمولی است که درگیر یک ماجرای بزرگ شده. خوب دقت کنید یک آدم معمولی که درگیر یک ماجرای بزرگ شده این همان فرمولی است که امریکاییها به تازگی برای قهرمانسازی کشف کردند. یک آدم معمولی که درگیر یک ماجرای بزرگ شده و آنوقت است که این تغییر بهتدریج در این آدم شکل میگیرد و این آدم به یک ابعادی دست پیدا میکند که از قبل قابل پیشبینی نیست. “ویگند” آرام آرام عوض میشود. اگر یادتان باشد در جایی از فیلم به مسئول شرکت گفت: “من اصلا فکر نمیکردم که بخواهم این افکار را منتقل کنم”. بهتدریج قهرمان شد. یکجور توفیق اجباری. اما “لوئل” یک انسان ایدهآلی است که به شرافت خبرنگاری باور دارد. او یک قهرمانی است که دارای نقصی است و نقصاش این است که زیادی شرافتمند است. مثل “بروتوس” در نمایشنامهی “ژولیوس سزار”. نقص این شخصیت تراژیک این بود که خیلی خوب بود. برای اینکه آدمها نباید در واقعیت خیلی خوب باشند. باید یک مقداری خرده شیشه داشته باشند. مخصوصا در کار سیاست. او ایدهآلیستی بود که معتقد بود به چیزهایی که دیگران فقط شعارش را میدادند. برای اینکه این شخصیت را ما بهتر بشناسیم در کنارش شخصیت دیگری بود همان که “کریستوفر پلامر” نقشاش را بازی میکرد. بهظاهر از شرافت خبرنگاری صحبت میکرد اما وقتی قضیه خیلی جدی میشد به یک شومن تبدیل میشد. حاضر بود خیلی راحت از ایدهآلهایش بگذرد و اینجا خوشبختانه تراژدی نیست و نقصی که در شخصیت قهرمان هست منجر به سقوطش نمیشود. پس یکی از چیزهای قدرتمند در این فیلم که شما را قطعا جذب کرده قدرت این شخصیتها است. این شخصیتها بسیار حساب شده طراحی شدند. حرفهای فوقالعاده دقیقی زدند در جاهایی که لازم بوده عکسالعملهای مناسب داشتند و جملههای زیبا گفتند. ولی جنبههای دیگر فیلم جنبههای بصری فیلم است. ببینید اگر شما بخواهید این فیلم را بسازید اولین چیزی که به ذهنتان خطور میکند این است که این فیلم، مجموعهای است از گفتوگوها. حالا چه پای تلفن و چه رودررو. خوب چهطور میشود فیلمی را که ۱۶۰ دقیقه گفتوگوست، از نظر بصری جذاب کنیم؟ اینجا یک تکنیکی کارگردان بهکار برده، صحنههایی که بیانگر یک نقطهنظر است. حالا من مثالهایش را عرض میکنم. شما باید دقت کنید از آن صحنهی بهخصوص ببینید پیام کارگردان چی بوده؟ چی را میخواسته بگوید. بعد باتوجه دادن شما به همین جزئیات، از نظر بصری شما را درگیر میکند و اینجاست که از آن یکنواختی که میتواند این فیلم پیدا کند رها میشود. شما میتوانید این فیلم را با فیلم “طناب” “آلفرد هیچکاک” مقایسه کنید که آنهم همهاش در یک اتاق، حرف و دیالوگ است و واقعا کسالتآور است. این تکنیکهایی که بهکار برده اینهاست. تأکید بر چیزهای کوچک؛ مثل یک فنجان قهوهی کاغذی کوچک که از روی پارچه سر میخورد یا قطرههای بارانی که در روی شیشههای تاکسی شما میبینید. اینها همه فقط توجه شما را جلب نمیکند، از نظر کارگردان اینها همه دربردارندهی یک نکته است یک ایده است که بعضیهایش را درک میکنیم و بعضیهایش را درک نمیکنیم یا یکی دیگر از این تکنیکها اسلوموشن است. یکی دیگر شما میبینید بخشی از تصویر واضح است و بخشی از تصویر اینطور نیست. خود این معنادار است. یک صحنههایی میبینید که صحنه هست ولی صدا نیست یا مثلا وقتی سوار ماشین بود ماشین داشت سریع از کنار قبرستان میرفت گورها را به سرعت نشان میداد و همهی این بازیهای تصویری برای این است که اولا حرفی بزند و دوما آن زهر فیلم را که ناشی از گفتوگوی مداوم هست را بگیرد.
فقط این فیلم از نظر پلات یک نقص دارد و آن اینکه میشود آنرا به دو قسمت تقسیم کرد: قسمت اول ماجرای “ویگند” است یعنی قسمتی که “ویگند” در آن خیلی مهم است و قهرمان داستان است ولی قسمت دوم دیگر این “لوئل” هست که قهرمان داستان است و در قسمت دوم “ویگند” فراموش میشود. یعنی شما تا نیمی از فیلم به یک قهرمان دل میبندید، نیمهی دوم مربوط به کس دیگری است. این جدایی و وقفهای که اینجا افتاده میتوانست خیلی اثر بگذارد درواقع شما دو فیلم مجزا را میبینید. این کمی به فیلم لطمه زده ولی در مجموع من احساس میکنم کسانی که برای اولینبار فیلم را میبینند و گفتوگوها را درست درک میکنند چون گفتوگو خیلی ظرافت داشت. میتوانند از فیلم لذت ببرند. یک سایتی هست که این گفتوگوهای برجسته و بهیاد ماندنی فیلمها را داراست. این فیلم گفتوگوی بهیادماندنی خیلی داشت.
- منبع: سایت آگاه فیلم
- –علی خزاعی فر (بحث) ۴ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۶:۱۳ (IRDT)
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.