کاوه گلستان
۱۳۸۲/۰۱/۳۱
ابراهیم بهرامی:
کاوه و لحظات حادثه
و او حالا نیست …
روز ۴ شنبه ۱۳ فروردین ماه خبرگزاری ها خبر شهادت فیلمبردار و عکاس پر آوازه ی ایران و برنده ی جایزه ی جهانی پولیتزر. کاوه گلستان را در کردستان عراق به سراسر جهان مخابره کردند. کاوه گلستان قبل از شروع جنگ آمریکا و انگلیس علیه عراق در کردستان به شکار لحظه ها برای ثبت در تاریخ مشغول بود.کاوه در کردستان عراق روی مینی رفت که حکومت فاشیست عراق در کنار روستایی برای ساکنان منطقه کار گذاشته بود که قضا و قدر الهی آن یکی را نصیب کاوه گلستان کرد تا قربانی ملتی محروم شود که حدود یک قرن است در کشور مین گذاری شده ی عراق در پی دموکراسی و آزادی هستند. کاوه گلستان در راه مردم مظلوم کرد عراق جان خود را از دست داد و در تاریخ مبارزات این ملت مبارز نام و یادش جاودان خواهد ماند. او در حوادث تاریخی بی شماری با دوربینش یار و یاور آنان بود و از تاریخ پر از درد و رنجشان برای فردای تاریخ ثبت می کرد.او در سرزمینی پر کشید که ۴۵۰۰ روستای آن در بمباران رژیم عراق با خاک یکسان شده و ۵۰۰۰ شهید در بمباران حلبچه داده است. کاوه با سلاحهای ضد انسانی صدام دیکتاتور به شهادت رسید.
از خداوند متعال خواهانیم که در جمع شهدای مظلوم حلبچه محشورش نماید. باشد مرگ قهرمانانه اش برای مردم کردستان عراق پیام آور آزادی.دموکراسی و عدالت باشد.
بهرام ولد بیگی ـ اعتماد
کاوه گلستان را از نزدیک نمی شناختم یعنی آن قدر نمی شناختم که بتوانم درباره ی مرگ او بنویسم. اما سکوت نکردم. سکوت چند روزه آزارم داد. مرگش پیامهای زیادی داشت. مرگش مرا هم به یاد مین های صدام انداخت که در جای جای سرزمین عراق هر از چندی قربانی می گیرد.به یاد حلبچه. به یاد بمب های شیمیایی عراق و کسانی که هنوز هم هر از چند گاهی خبر مرگشان را می شنویم. آنان که بوی گند جنایات صدام را در شکل مواد شیمیایی استشمام کردند. اینان تا دیروز قهرمان بودند امروز هم قهرمانند . اما درد ما این است که دیگر هر روز با رضا ایرانمنش و فردوس حاجیان مصاحبه نمی کنند. چون آنان ما را به یاد جنایات صدام می اندازند. درد ما این است که رسانه ی ملی کشورمان !! خبر مرگ این هنرمند را حتی در اخبار روزانه ی خود پخش نمی کند. یا درد ما شاید این باشد که هیچ کس برای مردمانی که هر روز به روی این مین ها می روند تظاهرات و تجمع برگزار نمی کند.
مرگش. نه مرگ نه. شهادتش مرا به یاد چیزهایی انداخت که نتوانستم سکوت کنم.
دوستی در جایی نوشته بود در ایران «مرده ی بد و زنده ی خوب»وجود ندارد.پدربزرگم تعبیر بهتری دارد ,کف دستش را به روی دست دیگر می زندومی گوید:«امان از این جماعت زنده کش ومرده پرست.»
از کاوه گلستان فقط اسمی شنیده بودم و عکس هایی دیده . قصد ندارم آه و ناله از نبودن اوسردهم که به مقدار کافی گفته اند ونوشته اند.
اما کاوه به گردن من «جوجه روزنامه نگار» حقی دارد… حقی چون ثبت لحظاتی برای دوباره دیدن و دوباره اندیشیدن ویا تازه دیدن و تازه اندیشیدن…
برای یک مبارز مرگ در رختخواب ,مثل توبه از تمام کارهای کرده ونکرده است.چه درست و چه نادرست….
ایمان دارم مرگ در راه هدف ,مرگ در راه عشق , نصیب هر کسی نخواهد شد.
اما نوشته ی «مهرک» تنها دختر کاوه در سوگ پدر…
«آدمها مثل شمع هستند,آرام می سوزندوسرانجام بالرزشی کوچک می میرند. پدرم شمعی بود که از هر دو سو می سوخت, عمر شعله اش به طول شعله ی شمع های دیگر نبود اما با چنان درخششی می سوخت که همانندش هرگز دیده نشده.
او فقط پدرم نبود, رازدارم بود, راهنمایم بود, قهرمانم بود, دوستم بود و بیش از همه الهامم بود.
۱۳سالم که شد مرا برای تولدم به کوه های افجه برد.راه خاکی را زیر پا گذاشتیم و به قله رسیدیم. عجب منظره ای بود! فرسنگ ها در اطرافمان پیدا بود.
شهر را می دیدم .دهات را و کوهپایه را.
پدرم گفت که هدیه تولدت این است. گفت که جهان,همه اش مال من است.باورش کردم. هنوز باورش دارم.
اگر در کل جهان فقط یک نفر می توانست جهان را به من هدیه کند, آن پدرم بود؛
کاوه گلستان .
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.