ایست بازرسی

ایست بازرسی

داستان کوتاه
“ایست بازرسی”

سایبان سمت راننده را تنظیم کردم تا غروب آفتاب کویر بیشتر از این کلافه ام نکند.
آفتاب از بینی به پایین را می سوزاند.
یخه ام را چفت کرده بودم تا گردنم آفتاب سوز نشود.
سرباز ایست بازرسی مهریز با تابلو دستی قرمز رنگِ “ایست” متوقفم کرد.
سلام کردم، جواب نداد.
مثل فوق تخصص قلب و کارشناس ارشد جرم شناسی دست روی قلبم گذاشت.
پرسید: “چرا ترسیدی؟”