غلامحسین رفائی زوارزاده
حاج غلامحسین زوارزاده
(مرد خاطرات و مخاطرات)
روزنامه نگار
زندگینامه
- در بهار ۱۲۹۵، کودکی در بالا خیا بان مشهد، نزدیک میدان شهدای کنونی، کوچه پشت مسجد حوض لقمان به دنیا آمد، که بعدها زندگی سخت و پر مخاطره ای در انتظارش بود.
- عشق و علاقه پدر و مادرش، به امام حسین (ع) باعث شد نا مش را (غلامحسین) بگذارند، تا همیشه مثل او حقگو و حق طلب، و تابع هیچ ظلم و ستمی نباشد و فرزندانش را هم همان گونه تربیت کند.
- حاجی زوار (پدر غلامحسین) تاجری به نام بود در بالا خیابان مشهد، تجارتخا نه ای داشت وکاروانسرایی، با سواد بود و ملا.
- در کودکی سوره های کوچک قرآن را، به غلامحسین تنها پسر و دو دخترش آموخت و اشعار حافظ، گلستان و بوستان سعدی را.
- غلامحسین زندگی خوب و مرفه ای در کنار خانواده داشت.
- سال ۱۳۰۷ پدرش بر اثر بیماری در گذشت.
- غلامحسین ماند و مادرش، با دو خواهر.
- زندگیشان از این رو به آن رو شد.
- در مدت کوتاهی تجارتخانه و کاروانسرا و منزل، از کف رفت.
- پدر بزرگش او را نزد، یکی از آشنایان به پوستین تراشی گذاشت.
- غلامحسین ۱۲ ساله، شد نان آور خانه.
- شش سال، زندگیشان به سختی گذشت.
- سا ل ۱۳۱۳، غلامحسین رفت سربازی.
- مادر و دو خواهرش با پوستین دوزی، روزگار می گذراندند.
- در دوران سربازی، تعمیر انواع ماشین آلات صنعتی را آموخت.
- سال ۱۳۱۵که از سربازی برگشت، به عنوان کارگر فنی و تعمیرکار، برای راه اندازی کوره بخارکارخا نه قند آبکوه، به استخدام آنجا در آمد.
- غلامحسین باهوش و ابتکار عملی که داشت، ضمن همکاری با مهندسین چکسلواکی، زبان آنها را یاد گرفت و در راه اندازی کوره بخار، نهایت سعی و تلاشش را نمود، آنها هم وی را به عنوان سرپرست کوره بخار انتخاب و منصوب کردند. • پس از ۶ سال کار و تلاش مستمر توانست به زندگیشان سر و سامانی بدهد و خانه ای در کوی پاچنار، پشت باغ نادری اجاره و در سال ۱۳۲۱ ازدواج کند. • ضمن کار درکارخانه، با جوانان هم سن و سال خود، در تکیه موسی بن جعفر (ع) بالا خیا بان، آموزه های دینی، و در زورخانه جوانان، درس مردی و مردانگی را با ذکر مولا علی (ع) می آموخت. • در سال ۱۳۲۳ خداوند اولین فرزند را به او هدیه کرد، نامش را نهاد، ابوالقاسم. • به تدریج کارگران کارخانه مجذوب رفتار پسندیده و صفات نیک او شدند و دورش را گرفتند و او را به عنوان نماینده خود معرفی و از او پشتیبانی کردند.
- غلامحسین زوارزاده شد، اولین نماینده کارگران خراسان. • افتاد دنبال گرفتن حق و حقوق آنها، شد خار چشم سیاسیون و رییس رؤسای کارخانه قند آبکوه. • آن موقع کارخانه نخریسی مشهد وکارخانه قند آبکوه موقوفه آستا ن قد س بود، مثل الآن. • رییس کارخانه قند برای دورکردن پدرم از کارگران کارخانه، به اوگفت: با رییس کا رخانه نخریسی صحبت کردم، می روی برای سرپرستی کوره بخارآنها کارکنی؟ • پدرم پذیرفت، هم راهش به خانه مان نزدیکتر بود و هم حقوقش بیشتر، کارخانه هم وسط شهر.
- به محض ورود و شروع به کار درکارخانه نخریسی، کارگران دورش جمع شدند و او شد نماینده کارگران.
- در اسفند ماه ۱۳۲۹، مجوز روزنامه کارگران خراسان را، از اداره کل نگارش وزارت فرهنگ، با عنوان مذهبی اجتماعی، دریافت کرد.
- در بهار ۱۳۳۰، دفتر روزنامه را در میدان دقیقی، نزدیک حرم امام رضا (ع) (فلکه آب یا میدان بیت المقدس کنونی) دایر و با تنی چند از دوستانش شروع به کارکرد.
- اولین شماره روزنامه کارگران خراسان را، در روز جمعه، ۲۸/ تیرماه/ ۱۳۳۰، با همکاری دوستا نش، حسین بلاغی و غلامرضا عظیمی، منتشرکرد. • روزنامه کارگران خراسان شد، مرکز عدالت خواهی و پایگاهی برای گرفتن حق و حقوق کارگران.
- پدرم در جای جای روزنامه، از قوانین کار و کارگری نوشت و از حقوق آنان دفاع کرد و به مسایل مبتلابه جامعه پرداخت. • با چاپ تیترهای درشت، دولتمردان را زیر تیغ انتقاد گرفت و از عدم اجرای قوانین کارگر و کارفرما نوشت و خواستار پرداخت حقوق عقب مانده آنها شد. • در طول چاپ روزنامه، چندین بار تلفنی، یا حضوری و شفاهی، تهدیدش کردند و از او خواستند که از انتقاد دست بردارد و به نوشتن مطالب ساده اجتماعی به پردازد. • اما پدرم که خود و روزنامه اش را وقف دفاع از حق و حقوق کارگران کرده بود، گوشش به این تلفنها و تهدیدها بدهکار نبود و سخت به دنبال عدالت خواهی. • هشتاد و چند شماره از روزنامه پی در پی چاپ شد. • یکروز عوامل رژیم ریختند و درب آنجا را بستند و تعطیلش کردند. • از آن تلاش مستمر و کوششهای بی دریغ، و از آن عدالت خواهیها و حق طلبی، اکنون (۱۹) شماره باقی مانده است. • درآن زمان رییس کارخانه نخریسی مشهد، (فرخ) نامی بود، وابسته به دربار شاهنشاهی. • پدرم که نماینده کارگران کارخانه نخریسی بود و در پی حق و حقوق آنها، طی یک درگیری لفظی با فرخ، در صحن کارخانه او را جلوی کارگران مورد ضرب و شتم قرار داد. • پس از درگیری، او را ازکارخانه اخراج و ۵ سال خانه نشین کردند. • اما پدرم بیکار ننشست، همان سال اول مغازه بقالی کوچکی سرخانه مان باز و مشغول کار شد. • عوامل فرخ، بقالی اش را به هم ریختند و درش را بستند.
- بعد از مدتی، پدرم همانجا نانوایی دایرکرد و چند ماهی کارکرد. • اما دوباره عوامل فرخ، ریختند و درب نانوایی را هم بستند. • پدرم از داخل خانه پشت درب مغازه را دیوارکرد و به پوستین تراشی مشغول شد. • پنج سال خانه نشینی، به سختی و تلخی، اما به هر صورت گذشت. • در پی زمستانی سخت، بهار ۱۳۳۶، خداوند مرا به پدر و مادرم هدیه کرد، در ایام تولد امام رضا (ع)، نا مم را گذاشتند، محمد رضا.
- مادرم خدا بیامرز می گفت: توکه آمدی برکت به خانه مان برگشت. • پدرم برای نصب و راه اندازی کوره بخارکارخانه قند چناران، از سوی مرحوم مهندس شکورزاده، به کار دعوت شد. • بلا فاصله به چناران رفت و در نصب و راه اندازی کوره بخار، تلاشی مستمر را آغاز کرد. • بهره برداری ازکارخانه قند چناران، در پاییز ۱۳۳۶ آغاز شد. • تابستان سال بعد پدرم خانواده را از مشهد به چناران برد و درخانه های سازمانی کارخانه قند، مستقر شد. • سال ۱۳۳۸، پنجمین فرزند حاجی زوارزاده، در چناران به دنیا آمد. • پدرم به یمن ایام تولد امام جعفر صادق (ع) نامیدش، محمد جعفر. • روز و روزگار خوشی در چناران، بر حاجی زوارزاده و خانواده اش می گذشت. • بچه ها یکی یکی بزرگ شدند و رفتند مدرسه. • پدرم دهه آخر ماه صفر، در خانه مان مجلس روضه خوانی و مداحی ابا عبدالله الحسین (ع) برگزار می کرد.
- دیگچه ی نذری می داد بیاد مادر خدا بیامرزش، روز آخر ماه صفر، همزمان با شها دت امام رضا (ع) که برای سلامتی و رفع بلا از او نذرکرده بود.
- سال ۱۳۴۶ قطعه زمینی خرید به مساحت ۲۰۰۰ متر، خارج از محوطه کارخانه قند چناران در (خیا بان مدرس فعلی) وآنرا تبدیل کرد به یک باغچه. • در گوشه ای از آن چند اطاق ساخت و اجاره داد به اداره فرهنگ و هنر، برای کتا بخانه عمومی. • بدین ترتیب اولین کتابخانه چناران، به مدیریت مرحوم خانم شیرازیان، در آنجا دایر شد.
- سال ۱۳۴۸، من به کلاس اول دبیرستان رفتم و همزمان به خانه جدیدی که پدرم درگوشه دیگرآن باغ سا خته بود، نقل مکان کردیم. • پدرم به شدت عاشق درخت ودرختکاری بود و سیاست و نمایندگی و روزنامه را به کلی گذا شت کنار. • باغچه کوچکش را گوشه ای از بهشت خدا می دانست، در آن درختها را پیوند می زد، کود و آب می داد، و سم می زد و برای خودش، خوش بود. • ماهنامه مکتب اسلام، هفته نامه اطلاعات هفتگی و چند روزنامه، تمام مطالعه او بود درکارخانه و زمان بیکاری ساعتها در مورد مطالبش با همکاران صحبت می کرد.
- از سال ۱۳۵۰ به بعد، دغدغه فکری پدرم اسلام شناسی جوانان و خصوصا ما بود. • از این رو اساتید حوزه و دانشگاه را که از دوستان قدیمش بودند به چناران دعوت و از آنها در خانه پذیرایی می کرد، تا برای ما و دوستان جوان همسایه مان، در خصوص مسایل دینی صحبت کنند.
- همزمان آنها را به روستاهای اطراف چناران می برد، تا برای جوانان روستا نیز صحبت کنند و شاید به توان گفت این جلسات مقدمه ای شد برای آگاهی جوانان و شروع انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷،درآن منطقه. • پدرم چند سالی بود کنار خا نه مان، مغازه برنج فروشی باز کرده بود. • انقلاب اسلامی که شروع شد، من و برادران و فامیل و دوستا ن، دفتر برنج فروشی پدرم را کردیم مرکز پخش نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی و محل تکثیر اعلامیه و عکس ایشان. • پرده و پلا کارد می نوشتیم و با عکسهای امام خمینی، مردم را به صحنه تظاهرات علیه شاه می کشاندیم.
- با شابلونهایی که عکس امام خمینی را روی آن درآورده بودیم، بر در و دیوار کارخانه قند، با اسپری نقش امام را حک می کردیم.
- پدرم از این حرکات و رفتار ما بسیار راضی و خوشحال بود و ما را در کارمان ترغیب، تشویق و راهنمایی می کرد.
- در پی حمله جسورانه برادرم محمد جعفر و دوستا نش به نگهبانی کارخانه قند چناران و شکستن شیشه ها و سرنگونی تاج شاهنشاهی از سر درب آن، پدرم را که چند سالی بود به صورت افتخاری بعد از بازنشستگی آنجا کار می کرد، اخراج کردند.
- پس از آن خانه و مغازه حاجی زوارزاده شد مرکز انقلاب در چناران، او همه مال و اموال و آبرویش را در طبق اخلاص، تقدیم کرد به انقلاب و اسلام. • اوایل دیماه ۵۷ که انقلاب به اوج خود رسیده بود، من و برادرم محمد جعفر برای آوردن عکس و اعلامیه، به مشهد رفته بودیم. • روز یکشنبه /۱۰/ دیماه /۱۳۵۷ برادرم محمد جعفر، در تظاهرات نزدیک چهارراه نادری ، در پی تیراندازی عوامل نیروی پایداری زخمی و به بیمارستان منتقل شد. • خبر زخمی شدنش را به پدرم دادند، خود را سراسیمه به بیمارستان رساند. • او را روی تختی غرق در خون یا فت، دستش را در دست گرفت. • محمد جعفر برای چند لحظه به هوش آمد و چشمانش را بازکرد. • پدرم خواست با او صحبت کند، اما محمد جعفر دست او را فشرد و چیزی زیر لب زمزمه کرد، پدرم گوشش را به لبهای او نزدیک کرد و آرام گریست.
- بعدها پدرم برایمان گفت : تنها حرفی که زد این بود،{ امام خمینی را تنها نگذارید، حتی اگر همه کشته شوید.} • سه تیر نزدیک قلب، ریه و شکمش اصابت کرده بود، شدت جراحت و خون ریزی محمد جعفر به قدری زیاد بود،که عمل جراحی هم نتوانست جلوی شهادتش را بگیرد. • در طول زندگی هیچگاه گریه پدرم را ندیدم، مگر برای روضه خوانی ابا عبدالله الحسین (ع) و چهلم محمد جعفرما ن، که مقارن شده بود با ۲۲ بهمن و پیروزی انقلاب اسلامی ایران. • پدرم می گفت : ای کا ش بود و ثمره آن تلاشها را می دید.
- بهار ۱۳۶۰ ، پدرم پس از ۲۴ سال زندگی در چناران، همراه خانواده به مشهد بازگشت و در خانه قدیمی مان درکوی پا چنار،که اکنون به نام محمد جعفر زوارزاده، تغییر نام یافته بود، ساکن شد.
- از همان سال شد خادم افتخاری امام هشتم (ع) و آستان بوس حضرتش.
- سال ۱۳۷۰ بر اثر تصادف، در بستر بیماری افتاد.
- پس از تحمل یک دوره بیماری طولانی، در پاییزی غم انگیز، در ۲۳/۸/۱۳۷۲ ، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
- اکنون مزارش، در قطعه خانواده شهدای بهشت رضای مشهد است.
- روانش شاد و راهش پر رهرو باد.
- به روایت: محمد رضا رفایی زوارزاده
- آبانماه ۱۳۹۳
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.