قطبیدگی
آخرین بروزرسانی: 25 فوریه 2024
«تیوی توس» تقدیم میکند:
قطبیدگی
متن و اجرا: مریم شریعتی
از
شما هستیم
با
مربی و مشاور فیلمسازی
در
www.tv2s.ir
میدانی ؟ سالهاست که من هزار تکه ام . قطب های گوناگونم به جان هم افتاده اند . سایه روشن درونم به هم مـی تازند . شرق و غربم دست به یقه اند . یکپارچگی ام را برداشته ای و رفته ای . دسته های آدم ها توی سرم راه می روند …
یادت هست آدمها را دسته بندی می کردی ؟ ” آدمها دو دسته اند ، اِ ، نه ، سه دسته اند ، بلکم چهار دسته ، بعد وقتی با خودت سر یک عدد به توافق می رسیدی و دسته ها را کنار هم می نشاندی که بررسی کنی ، با انصاف می شدی و به این نتیجه می رسیدی که :”خب حق با توست ، دسته های دیگری هم هستند که البته زیر مجموعه ی همین چند دسته ی اصلی اند “
اصلا مگر می شود آدمها را توی جدول نشاند و دسته بندی کرد ؟ آدمها یک جا بند نمی شوند ؛ همین من یک نفر توی هزار دسته جا می گیرم ، با این حال جای دقیقم را نمی دانم ، همیشه یک تکه ام جای دیگری مانده است، درست یک جای دیگر، آدرس دقیق از من نخواه ، منظورم یک مکان جغرافیایی نیست ، فقط می دانم جایی است که اینجا نیست و پیش خودم فکر می کنم :” دسته ی دیگری هم باید باشد “
بین خودمان بماند از صبح که برخاسته ام تیپ های زیادی را از سرگذرانده ام ؛ مهرطلب شده ام ، پرخاشگری کرده ام ، نقاب زده ام ، شعار داده ام ، کنترل گر بوده ام ، گاهی بغض داشته ام ، در این میان ، جای یک روانکاو را هم خالی کرده ام که بیاید و تشخیص بدهد من چند قطبی ام ؟به قول تو واژه ی بای پلار (bipolar ) برای من کافی نیست ، خود پلاریتی ام (polarity) اصلا با این همه آدم که در من می لولند و توی سر و کله ی هم می زنند
خاله زنک های وجودم ، کتاب به دست ها و روشنفکرهایم را می پایند و در گوش هم پچ پچ می کنند ؛ فلسفه بافی ها و خرد ورزی هایم ، سر راه شاعرانگی هایم را سد کرده اند ، والدهایم ، کودکان درونم را سؤال پیچ و سرزنش می کنند ، لات و لوت هایم تا چشمشان به یک فرهیخته و با کلاس یک گوشه ی درونم می افتد ، چشمک می زنند و تکه می اندازند ،
خودخواهی ام به پروپای بشر دوستی ام می پیچد ، سلیطه ها و هرزه های درونم به جان معصومیت هایم نق می زنند ، دیکتاتورهایم پاپی آزادیخواهی و دگراندیشی ام می شوند ، تنبلی ها ، نارضایتی ها و درجا زدن هایم ، به دنبال مقصر می گردند ، قطب های شیک و مجلسی ام چپ چپ نگاه می کنند به ساده زیستی ام ،
یک طرف معلم درونم سعی می کند شیطنت شاگردانش را تاب بیاورد ، یک گوشه هم خودشیفتگی ام مشغول سلفی گرفتن است ، زنانگی ام مثل فنر از جا در رفته ، پیچ و تاب می خورد و ناله می کند ، مادرانگی ام هم یک ور افتاده ، خسته و دل آشوب ، بی حوصلگی ام این همه را می بیند ، شانه بالا می اندازد و به راه خود می رود .
راستی ، یادم رفت بگویم این میان یکی هم هست که ادعاهای عجیبی می کند ، دم از صلح و آرامش می زند ، همه را در آغوش می گیرد و نوازش می کند ، به قول تو ” این را دیگر کجای دلم بگذارم “
قیامتی است اینجا ، کاش بودی و دسته بندی ام می کردی ، دسته دسته آدمها می آیند و می روند ، می آیند و نمی روند …
دسته های آدمها دورنمای فریبنده ای دارند ، نزدیکتر که میروی ، فاصله ی زیادی است میان آنچه هستند و آن رنگ و لعابی که از دور پیدا بود ؛ همین دسته ی جدید ایسنتا نشین ها را ببین ! خوشبخت نماهایِ آهای مردم دیشب همسرمان یک بسته شکلات برایمان خریده ! آهای ملت ما همیشه خوشحالیم ! ببینید چقدر رستوران می رویم ! ببینید ما جانمان برای هم در می رود ! ببینید چه دندان های سفیدی داریم ! می شود ما را ببینید ؟
یا همین لایک کنندگان حرفه ای تلگرام که ناسزا هم بارشان کنی از فاز مثبت اندیشی بیرون نمی آیند و لایکت می کنند ؛ استیکربازهایی که گل و لبخند ارسال می کنند و دندان قروچه هایشان را پشت شکلک های خندان پنهان می کنند ؛
این جور آدمها بی قرارت می کنند ، از گوشی هایشان که بیرون می آیند و کنارت می نشینند ، تو ناچار می شوی پیش خودت فکر کنی : “دسته ی دیگری هم باید باشد”
اصلا کاش در همان دسته ی اهلی شدگان جا گرفته بودم ؛ دل می دادم به چند النگوی طلا و همه ی فکر و ذکرم این بود که در دورهمی بعدی با گوشواره های جدیدم “چشمان جاری ام را از حدقه دربیاورم”
یا این که بعد از تمرینات یوگا ، غرق در بوی شمع های معطر ، به طراحی ناخن هایم زل می زدم و به “حقوق حیوانات فکر می کردم”
یا اصلا چند قلاده سگ ول می کردم توی چشمانم که پاچه ی مردان را بگیرند ، آنوقت قند توی دلم آب می شد وقتی مرد فروشنده می گفت : ” این یکی شال را بردارید بانو ! با رنگ چشمانتان هماهنگ است “
یا این که مثلا در یک فروشگاه شیک و با کلاس در لندن به دخترم چشم غره می رفتم که : ” آن کسره ی بی ریخت و قیافه را از زیر اسپینرت بردار و حواست را جمع کن که سنپ را اِسنپ تلفظ نکنی” و همه ی دغدغه ام این بود که : “چرا ما ایرانی ها به تلفظ درست کلمات انگلیسی متعهد نیستیم و مدام آبروریزی می کنیم ؟ یعنی چه که در قاعده ی آوایی زبان فارسی کلمات با واکه شروع می شوند ؟ چه حرفها ! چون در سیستم هجایی مان خوشه ی سه همخوانی نداریم ، باید آبرویمان برود و لوستر را لوستِر تلفظ کنیم ؟ مگر یک خوشه سه همخوانی چقدر خرج برمی دارد ؟ توی این مملکت این همه بودجه برای اختلاس کنار می گذارند خب یک فکری هم به حال این بینوا بکنند ؛ از دکل که گران تر نیست لابد ؟ ! والّا ! آدم توی در و همسایه آبرو دارد ” توی پرانتز ، منظور ایشان از درو همسایه ، همان انگلیس و سایر دول فخیمه اند ، پرانتز بسته .
یا این که مثلا از این مزون به آن مزون می رفتم و آخرین مدل های برندهای برتر اروپا را به تن می کردم ، در ضمن حواسم به نگاه ستایشگر و حسرت بار فروشنده بود ، آنوقت پشت چشم نازک می کردم ، صدایم را از بن بینی بیرون می دادم و می گفتم : ” آ من یک سری باید به این پالادیوم کناری بزنم ، یک وقت ماساژ هم دارم ، آدرسم را که بلدید ، این چندتا را بفرستید به آدرسم لطفا ! بای “
اما من که آدرس سر راستی ندارم ، برای رسیدن به خودم راه درازی آمده ام ، پیچ ها و گردنه ها ی نفس گیر ، چراغ قرمز های طولانی ، ورود ممنوع ها ، با لبخند وارد شوید ها ، پی امید ، پی عشق ، پی معنا پرسه زدن ها و دست خالی برگشتن ها ؛ با این حال بوق زدن ممنوع ها ، سکوت را رعایت کنیدها ، خیرگی ها ، حیرانی ها ، خطر ریزش کوهها ، با دنده سنگین حرکت کنیدها ، با این حال لغزیدن ها ،خسته شدن ها و به روی خود نیاوردن ها ، از این دسته به آن دسته پرت شدن ها و گم شدن ها …
گم می شوم هر روز ؛ راه درازی است خب ! از این همه پیچ و گذر عبور می کنم ، این همه آدم را در خود سر به نیست می کنم ، به خانه که می رسم ، جای خالی خودم را می بینم و می فهمم آدرس را عوضی آمده ام ، بی قراری همین است لابد ! همین که آدرس دسته ات را گم کرده باشی و یک نفر هم نباشد که تو را سرجایت بنشاند و تو هم رفته باشی ، رفته باشی که رفته باشی و نباشی که به آدم بگویی : ” تو از دسته ی رم کردگانی ! به گله ات برگرد دختر ! “
کاش زن همسایه بودم ، دل خوش می کردم به سبزی فروشی آقارجب که ” تازگی ها به این محله آمده است ، اینقدر آدم با انصافی است که نگو ! به سبزی ها آب نمی زند که تازه به نظر برسند ، فکر کن ! “
می بینی ؟ همین طوری گم می شوم هر روز ، به جای آن که آدرس سبزی فروشی را از زن همسایه بپرسم ، به این فکر می کنم که : کاش دلم یک دسته ریحان بود لابه لای سبزی های آقا رجب ، تازه می شد هر صبح …
پراکنده ها
مریم شریعتی
شهریور ۱۳۹۶
حرفه، فیلمنامهنویسی
یادگیری فیلمسازی با فیلم دیدن
شیوههای سریع و کاربردی در رسیدن به هدف چیست؟
درباره مریم شریعتی
مریم شریعتی - متولد مشهد – کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد
نوشته های بیشتر از مریم شریعتیمطالب زیر را حتما مطالعه کنید
الگوبرداری از موفقها
باورها ابدی هستند؟
باز آمدم چون عید نو
سینمای ایران 1279 تا 1357
معرفی 21 سوال
یادگیری فیلمسازی با دیدن فیلم
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
استاد عزیزم مثل همیشه لذت بخش و دلنشین و افسون کننده بود . به خود می بالم که روزگاری در محضر شما درس آموخته ام . درود می گویم به این دقت نظر و این قلم توانا و این همه ذوق و هنر . دست مریزاد .