هفت
Seven 1995
هفت ۱۹۹۵
ترجمه: محسن عسکری
هوای شهر همیشه بارانی است. سامرست که کاراگاه کارکشته ای است، کلاه و بارانی به تن دارد. میلز، کاراگاه جوانی که به تازگی به این منطقه منتقل شده است، بدون کلاه در هوای بارانی قدم می زند؛ گویی که همیشه مثل اکنون جوان خواهد بود. در اولین روزِ همکاریشان، سامرست و میلز پرونده ی قتل مرد فربه ای را بررسی می کنند که جسدش با صورت درون ظرفِ پاستا افتاده است. در بازدیدهای بعد، درون آپارتمانِ به هم ریخته و کثیف، آنها متوجه قفسه ای می شوند که تعداد زیادی سس گوجه فرنگی در آن است. عجیب است که حتی مردی به آن چاقی نیز این همه سس گوجه فرنگی خریده باشد.
[um_loggedin]
فیلمِ “هفت”ِ دیوید فینچر با روایتی از این قتلِ بی رحمانه آغاز می شود. این فیلم یکی از تاریک ترین و بی رحمانه ترین فیلم های تاریخ هالیوود است. روزهای پیاپی باران می بارد و آنها قتل های دیگری را بررسی می کنند. در صحنه های جرم کلماتی ناخوانا نوشته شده است؛ در صحنه ی قتلِ مرد فربه، رویِ دیوارِ پشتِ یخچال نوشته شده است: شکم بارگی. بعد از دو قتلِ اینچنینی، میلز متوجه می شود که با قاتلی زنجیره ای سروکار دارند که هدفش از هر قتل، مجازاتِ فردی است که مرتکب هریک از هفت گناهِ کبیره شده است.
این فیلم همچون داستان های جناییِ آگاتا کریستی می باشد. اما داستان فیلم”هفت” در زندگی دو پلیس اتفاق می افتد و نه در زندگیِ روزمره ی عده ای اشراف زاده. سامرست پلیسی است که باور دارد دیدن هیچ صحنه جرمی دیگر برای او عجیب نیست در مقابل میلزِ تازه کار دیدن این گونه صحنه ها را عجیب می داند. این فیلم آنطور که فکر می کنید هم کاراگاهی نیست. قاتل، نیم ساعت قبل از پایان فیلم خودش را تسلیم می کند. بلکه این فیلم بیشتر در مورد شخصیت افراد است، فیلمی که در آن شخصیت مسن با انواع جنایات آشنا است، اما شخصیت جوان به گونه ای اسف بار با این جنایات آشنا می شود. پیش از اکران عمومی عده ای فیلم را دیدند و پایان آن را بسیار تاریک و وحشت آفرین یافتند. به این دلیل در پایان فیلم نقلی از ارنست همینگوی اضافه شده است که بسیار مثبت گرایانه است. اما پایان فیلم تغییری نکرده است و این نقل قول بیشتر شبیه لطیفه ای بی مزه است. فیلم با دیالوگ فریمن که می گوید ” میبینمت”، به پایان می رسد. پس از این پایان تاریک، نقل قولِ همینگوی کمی آرامش بخش است.
معماگونه بودن شخصیت سامرست یکی از نکات اصلی فیلم است. ایفای نقش در این فیلم یکی از بهترین بازی های مورگان فریمن است. به یاد ندارم که فریمن هرگز نقش مردی ضعیف را بازی کرده باشد. در این فیلم هم او نقش پلیسی با تجربه را دارد که همه چیزهایی که باید را در مورد این منطقه از شهر می داند. وی به تنهایی در آپارتمانی که به نظر اجاره ای می رسد زندگی می کند. با صدای مترونوم به خواب می رود و با اینکه یکبار قصد ازدواج داشته است اما هرگز ازدواج نکرده است. وی مردی تنهاست که خونسردی و شکیبایی را در زندگی پیشه کرده است.
وقتی می فهمد که قتل ها مرتبط با هفت گناه کبیره است، برای مطالعه درباره آن ها به کتابخانه می رود؛ کاری که ممکن است هیچکس انجام ندهد. وی بخشِ مربوط به دوزخِ کتاب کمدی الهی دانته به همراه بخش هایی از بهشت گمشده ی میلتون و قصه های کنتربری اثر چاوسر را می خواند. کارگردان نمیخواهد این کتاب ها را برای مخاطبان شرح دهد، بلکه روایت کردن عناصری از ادبیات به اتمسفر فیلم های ترسناک کمک شایانی می کند. فینچر نیز با نشان دادن قسمت هایی از نگاره های گوستاو دور از کتاب کمدی الهی، مخصوصا نگاره ی زنی با پاهای عنکبوت، این اتمسفر را مهیا کرده است. اینگونه است که وقتی سامرست گناهان کبیره را برای میلز نام میبرد لحنی حاکی از آگاهی دارد.
نگاهِ به این فیلم درست مانند نوع نگاهی است که ویلیام فریدکین به “جن گیر” و جاناتان دمی به “سکوت بره ها” داشته اند. فیلمی که می توانست مانند سایر فیلم های پلیسی باشد، با اضافه شدن عناصر افسانه ایِ وهم انگیز و همچنین نمادگرایی به چنین فیلم تحسین برانگیزی تبدیل شده است. “هفت” به واقع فیلمی عمیق و معناگرا نیست، اما توانسته مخاطبان را قانع کند که برعکس فکر کنند.
پنج قتلی که این دو کاراگاه بررسی می کنند به خوبی تنوع را نشان می دهد. واضح است که قاتل برای کشیدن نقشه قتل و اجرای آن زحمت زیادی کشیده است. به عنوان مثال برای یک فقره از این قتل ها از یک سال قبل تر برنامه داشته است. اما بنظر می رسد که نقشه اش برای صحنه ای که اوج داستان را نشان می دهد اخیرا طرح ریزی شده باشد. “هفت” بی امان بیننده را درگیر دلهره ی موجود در فیلم میکند. این دلهره زمانی افزایش می یابد که صحنه ها با شات های کوتاه به نمایش در می آیند. بیننده تنها زمانی متوجه شیوه های قتل می شود که پلیس ها در موردشان بحث می کنند. فینچر در یک شات فقط آنقدری به ما نشان می دهد که باعث انزجارمان شود و تمام.
انگیزه قاتل از این قتل های همراه با جزییات، به طور قطع موارد اخلاقی است. پس از لو رفتن، قاتل فقط به همین انگیزه اشاره می کند. به وی می گویند که جنایاتش خیلی زود در این دنیای پر از ظلم به فراموشی سپرده می شود، اما او نظر دیگری دارد. این جنایات، شاهکارهای اوست. چیزی که مشخص نیست، هدف او از این جنایات است. وی با اقداماتش قربانیانش را محکوم و همگی را مجازات کرده است. اما چه درسی باید گرفت؟ آیا صرفا یک هشدار به بقیه است؟
سامرست و میلز درست مثل شخصیت های افسانه ای هستند. بازیگران و همچنین دیالوگ هایشان، که توسط اندرو کوین واکر نوشته شده است، جزییات بسیار دقیقی دارند. صحبت های دقیق و موجز فریمن نیز همانند این جزییات دقیق به بهبود این شخصیت ها کمک می کند. برد پیت به نظر تک بعدی می رسد. او خیلی زود خشمگین می شود و به همان سرعت نیز هشدارها و تجارب فریمن را فراموش می کند. در این جا، تریسی همسر وی است که کمی انسانیت به فیلم می بخشد. بیننده در مورد تریسی فقط این را می داند که عاشق همسرش است و نگران اوست، همچنین زمانی که سامرست را برای شام به خانه دعوت می کنند، بیننده در می یابد که تریسی حس ششم خوبی نیز دارد. دقیقا همان شخصی ست که همسرش نیاز دارد و می تواند نکاتی از وی بیاموزد. زمانی که فیلم را میبینیم فکر می کنیم که شخصیت تریسی نقش مهمی ندارد و فقط نقش همسر قهرمان داستان را دارد. اما نقش او در داستان در ادامه فیلم مشخص می شود. زمانی که به اتفاقات فیلم فکر می کنیم، نقش او در فیلم را تحسین میکنیم.
همانطور که اشاره شد، قاتل ۳۰ دقیقه قبل از پایان، خود را تسلیم میکند و از آن زمان به بعد کل فیلم حول محور او می چرخد. زمانی که “هفت” در سال ۱۹۹۵ اکران شد، نام بازیگر نقش قاتل نه در تبلیغات، نه در پوسترها و نه در آغاز فیلم برده نشد. این مسئله نیز یکی از نقاط ضعف این فیلم است. قاتل نقش شیطان مجسم را دارد. مثل شخصیت هنیبال لکتر، نقشِ قاتل نیز باید توسط بازیگری کهنه کار ایفا شود که نه تنها شرارتِ این شخصیت بلکه پیچیدگی های روانشناسانه ی او را هم نشان دهد. وی ظاهری شیک، و چهره ای از خود راضی دارد، و صدایش چنین می نمایاند که فردی باهوش و تحلیلگر است. شخصیت وی بسیار آرام و آشکارا بی باک است. این شخصیت یکی از ستون های اصلی فیلم است، که اگر بازیگر آن سست باشد ساختمان فیلم فرو می ریزد. اما بازیگر نقش قاتل نقش خود را به خوبی ایفا کرده است.
[/um_loggedin]
“هفت” (۱۹۹۵)، پس از “بیگانه ۳” (۱۹۹۲)، دومین تجربه کارگردانی دیوید فینچر است. این فیلم زمانی که وی تنها ۲۹ سال داشته ساخته شده است. فینچر پس از آن کارهایی مثل “زودیاک” (۲۰۰۷) و “شبکه ی اجتماعی” (۲۰۱۰) را ساخت. هیچ کدام از فیلم هایش به تاریکی “هفت” نیست. درست است که نورپردازی فیلم ضعیف است یا حتی به نظر می رسد برخی صحنه ها نورپردازی نشده اند، اما نمیتوان به این مسئله ایراد زیادی گرفت. این گونه نور پردازیِ فینچر مرا به یاد صحنه ای از فیلم “فاوست” (۱۹۲۶) می اندازد که در آن شیطان شنل سیاهی به تن داشت که باعث تاریک شدن دهکده ی پایین دست شده بود.
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.