آرواره ها
آروارهها (به انگلیسی: Jaws) فیلمی آمریکایی به کارگردانی استیون اسپیلبرگ، محصول سال ۱۹۷۵ است.
فیلم داستانی از حملههای یک کوسه بزرگ سفید به انسانها و تلاشهای یک افسر پلیس برای نگاهبانی از مردم دربرابر این کوسهاست. آروارهها بر پایهٔ رمانی به همین نام نوشتهٔ پیتر بنچلی ساخته شدهاست.
ظاهرا قایق بزرگتری لازم داریم.
آرواره ها JAWS
استیون اسپیلبرگ
ترجمه: سعید عابدی
پس از آنکه کوسه ی آدمخوار نخستین بار و برای لحظاتی کوتاه در فیلم دیده می شود، رئیس پلیس این جمله ی به یاد ماندنی را به شکارچی می گوید. این جمله ی تاثیرگذار نشان دهنده ی استراتژی است که استیون اسپیلبرگ در طول فیلم به کار می گیرد؛ بیشتر از آنکه کوسه را ببینیم در باره اش می شنویم و حضورش بیشتر در قالب خرابکاری هایش است تا جثه اش. نقل است که وقتی ریچارد زانوک و دیوید براون، تهیه کنندگان فیلم، پیشنهاد ساخت اقتباسی سینمایی بر اساس رمان پرفروش پیتر بنچلی را به اسپیلبرگ دادند، او قبول این کار را منوط به اجرای شرطی دانست: در یک ساعت اول فیلم تصویری از کوسه نشان داده نمی شود. با دیدن دی وی دی بیست و پنجمین سالگرد فیلم از حضور کوتاه کوسه در فیلم شگفت زده شدم.
اسپیلبرگ این هیولای سفید را از چشم بینندگان پنهان نگه می دارد، استراتژی مشابه آنچه آلفرد هیچکاک در فیلم هایش استفاده می کرد. این استراتژی همان «تعلیق» است. آلفرد هیچکاک در رابطه با تفاوت تعلیق و غافلگیری می گوید: غافلگیری آنست که بمبی در زیر میز قرار دارد، ناگهان منفجر می شود. تعلیق آنست که بمبی در زیر میز قرار دارد اما منفجر نمی شود. اسپیلبرگ نیز در بیشتر مدت فیلم کوسه را در زیر میز نگه می دارد. نمود کوسه در بخش بعدی فیلم نیز اکثرا غیر مستقیم است: به جای دیدن کوسه حاصل خرابکاری هایش را می بینیم. حاصل کار یکی از بهترین فیلم های حادثه ای است که تا کنون ساخته شده.
حوادث فیلم در چهارم ژوئیه و در جزیره ی اَمیتی رخ می دهد. جزیره ی اَمیتی اقامتگاهی توریستی است و مردمش نیز از این طریق کسب درآمد می کنند. سکانس آغازین فیلم نمایانگر وجود کوسه ای آدمخوار در آب های ساحلی است؛ دختری در شبی مهتابی مشغول شنا کردن است، اما ناگهان در حالی که فریاد می زند به زیر آب کشیده می شود. همه ی شواهد حکایت از وجود کوسه ای دارد، اما شهردار وان (مری همیلتون) نمی خواهد که این مساله باعث فراری دادن توریست ها از این منطقه شود. او به برودی (روی شایدر) که رئیس پلیس است دستور می دهد تا سواحل را باز نگه دارد. شهردار به برودی می گوید: اگر مردم نتوانند اینجا شنا کنند، به سواحل کیپ کاد، همپتونز و لانگ آیلند می روند. برودی با عصبانیت پاسخ می دهد: نباید مردم را به خاطر خودخواهی و طمع به کشتن داد. شهردار که کتی اسپرت و کراوات به تن دارد کنار ساحل می رود و مردم را تشویق به شنا کردن می کند. مردم برای شنا کردن وارد آب می شوند و حوادثی قابل پیش بینی رخ می دهد.
حضور دومین شخصیت محوری داستان یعنی کوینت باعث قطع شدن جلسه ی انجمن شهر می شود. کوینت (رابرت شاو) آدمی زمخت و کوته بین است. او توجه دیگران را با کشیدن ناخن هایش بر روی تخته سیاهی که تصویر کوسه ای بر آن نقش بسته جلب می کند، و پیشنهاد می کند که حاضر است در ازای دریافت پول کوسه را شکار کند. او می گوید: شما من را می شناسید و میدانید که زندگی ام را از چه راهی می گذرانم.
سپس، برودی را می بینیم که در خانه نشسته است و مشغول ورق زدن کتاب هایی در مورد کوسه ها است، این کتاب ها شامل تصاویری از دندان های مهیب، چشم های کوچک بی روح و قربانی های سلاخی شده است؛ اسپیلبرگ از این طریق تصویری از این هیولای مرگبار را در ذهن بیننده ایجاد می کند. ( یکی از تصاویر کوسه ای را نشان می دهد که کپسول هوای مخصوص غواصی را در میان آرواره هایش نگه داشته است، تصویری که احتمالا الهام بخش برودی در کشتن کوسه بوده است.)
سومین شخصیت محوری داستان هوپر (ریچارد دریفوس) است. هوپر اقیانوس شناس است و به عنوان مشاور به کار گرفته می شود. حضور او در فیلم ضروری است چرا که اطلاعات مهمی را بیان می کند. (او در بخشی از فیلم می گوید: ما با یک ماشین بی نقص سر و کار داریم که برای کشتن و خوردن طراحی شده.) برودی متقاعد شده است که سواحل باید بسته شوند و کوسه نیز باید شکار شود. شهردار مایل به انجام این کار نیست، اما زمانی که اخبار مربوط به کوسه از تلویزیون پخش می شود جایزه ای سه هزار دلاری برای شکارش تعیین می کند. این جایزه باعث هجوم افراد سودجوی زیادی به اَمیتی می شود.
اسپیلبرگ از این موقعیت استفاده می کند و یکی از خلاقانه ترین جلوه های بصری اش را برای نمایش غیر مستقیم کوسه به کار می برد. سه چهار مرد به امید شکار کوسه روی اسکله ای چوبی جمع می شوند. یکی از آن ها تکه ای گوشت کبابی از خانه اش آورده است تا به عنوان طعمه استفاده کند. آن ها طعمه را از قلابی مهیب آویزان می کنند، زنجیرش را به اسکله می بندند و نهایتا آن را درون آب می اندازند. کوسه به راحتی انتهای اسکله را از پایه هایش جدا کرده و به درون دریا می کشد. صحنه ی بعدی حتی ازاین نیز جذابتر می شود، وقتی که اسکله ی شناور روی آب را می بینیم که می چرخد و به سوی ساحل بر می گردد.
اشیای شناور روی آب ابزاری هستند که در طول فیلم برای به تصویر کشیدن کوسه ی نامرئی استفاده می شوند. پس از آنکه برودی، کوینت و هوپر با قایق فرسوده ی کوینت عازم دریا می شوند، نیزه هایی را به سمت کوسه پرتاب می کنند. نیزه ها با طناب به بشکه های شناور زرد رنگی بسته شده اند تا با وزنشان کوسه را از پا در آورده و با خود بکشند. در صحنه های سرنوشت ساز پایانی فیلم بیشتر از اینکه کوسه را ببینیم این بشکه ها را می بینیم؛ آنقدر این صحنه ها خوب کار شده که حضور کوسه را باور می کنیم.
فیم نامه را اسپیلبرگ، بنچلی و کارل گوتلیب نوشته اند. هاوارد سکلر نیز در نوشتن فیلمنامه و شاو در نوشتن نطقی تاثیرگذار شرکت داشته اند. فیلمنامه این اثر هیچگاه ظاهری تمثیلی به خود نمی گیرد. انگیزه ی تمام شخصیت ها مشخص است. دیالوگی کوتاه نقش به سزایی در فیلم نامه ایفا می کند. مونولوگ های فیلمنامه نمایانگر ایجازی تاثیرگذار و نا ملایم است:
من اینجا منتظر نمی مانم تا کوسه آن پسر بچه ی کوچک کینتنر را تکه پاره کند.
من دندان یک کوسه ی سفید به اندازه ی گیلاس شراب را از ماتحت یک قایق بیرون کشیدم.
کوسه ها، آن ها چشمانی بی روح و سیاه دارند، درست مثل عروسک ها. اگر دنبالت بیایند زمانی می فهمی زنده اند که طعمه شان شده ای و چشمانشان سفید شده.
پس از تمام مقدمه چینی ها نوبت به نمایش اصلی می رسد. نمایش اصلی سفری دریایی است که در آن هوپر و برودی (وی از آب وحشت دارد) سوار بر قایق کوینت شده و با او همراه می گردند. حق با برودی است، آن ها قایق بزرگتری نیاز دارند. قایق کوینت اصلا به درد این کار نمی خورد، از سوراخ های درون بدنه آب به داخل قایق می چکد، موتور قایق دود زیادی تولید می کند، اتاقک روی عرشه طوری ساخته شده که هر لحظه امکان دارد کسی به درون دریا بیافتد، و سکوی پرتاب نیزه نیز به گونه ای از جلوی قایق بیرون زده که اگر کسی روی آن بایستد مانند غذایی اشتها برانگیز بروی سیخ کباب به نظر می آید.
بهترین صحنه ی فیلم شب هنگام و در آشپزخانه ی کشتی اتفاق می افتد، زمانی که هر سه نفر نوشیدنی می خورند و کوینت و هوپر زخم هایشان را به هم نشان می دهند. نهایتا کوینت مونولوگی غمگین در مورد غرق شدن ایندیاناپولیس در جنگ جهانی دوم می گوید. او یکی از اعضای خدمه بوده است. هزار و صد نفر درون دریا می افتند، و کوسه ها همه را به جز سیصد و شانزده نفر قبل از رسیدن نیروهای امداد می خورند. او می گوید: کوسه ها به طور متوسط هر ساعت شش نفر را بلعیدند.
اولین کلوس آپ های کوسه کاملا رعب انگیز است. اکثر بیننده ها آنقدر بهت زده می شوند که از خود نمی پرسند چرا کوسه اینگونه برای خود دردسر درست می کند، او حتی تلاش می کند تا قایق را نیز ببلعد. حضور فیزییکی کوسه به تصویر ذهنی که از آن در طول فیلم از طریق دیالوگ ها و تصاویر شبه مستند در ذهنمان ایجاد شده قوت می بخشد.
اولین اثر موفق اسپیلبرگ عناصری دارد که در کارهای بعدی او نیز تکرار می شوند. جست و جوی شبانه برای شکار کوسه مثالی بارز از علاقه ی اسپیلبرگ به تکنیک بصری خاصی است که در آن پرتویی از نور در مه آشکار می گردد. شخصیت پردازی برای او عامل مهمی باقی می ماند، ومانند خیلی از کارگردانان دهه ی نود شخصیت پردازی را قربانی جلوه های ویژه نمی کند. در آرواره ها و سایر کارهایش او حس آنی و طبیعی را به احساسات تحمیل شده و غیر طبیعی ترجیح می دهد. یکی از ویژگی های برجسته ی این فیلم ضرباهنگی است که به سختی شنیده می شود. موسیقی متنی که جان ویلیامز برای این اثر ساخته بلند و گوشخراش نیست، بلکه آرام وضمنی است. این موسیقی اغلب در «نماهای دیدگاهی» روی آب و زیر آب شنیده میشود؛ روشی دیگر که اسپیلبرگ برای نمایش غیر مستقیم کوسه از آن استفاده میکند. فیلمبردار، بیل باتلر، تلاش زیادی می کند تا قشر متوسط آمریکا را به تصویر بکشد؛ اگر مکان مورد علاقه ی اسپیلبرگ حومه ی شهر می بود، آرواره ها مردم آنجا را در تعطیلات نشان می داد.
آرواره ها در سال ۱۹۷۵ به نمایش درآمد و خیلی سریع تبدیل به پرفروش ترین فیلمی شد که تا آن زمان ساخته شده بود؛ این فیلم فصل اکران تابستانی را نیز برای همیشه از فیلم های بی کیفیت و سودجویانه گرفت. استودیوهای بزرگ هالیوودی دیگر مانند گذشته تابستان را زمان نامناسبی برای نمایش فیلم هایشان نمی دیدند، بلکه آن را مناسبترین زمان برای اکران فیلم هایشان می ¬دانستند. تابستان تبدیل به زمانی برای اکران فیلم های حادثه ای و پر از جلوه های ویژه شد که آرواره ها را سرمشق خود قرار داده بودند. آرواره ها سکوی پرتابی برای اسپیلبرگ بود تا بی نظیرترین تجربه -ی کارگردانی تاریخ سینمای مدرن را رقم بزند. قبل از آرواره ها او کارگردان با استعداد فیلم هایی چون دوئل (۱۹۷۱) و شوگرلند اکسپرس (۱۹۷۴) بود. پس از آرواره ها و با ساختن فیلم هایی چون برخورد نزدیک از نوع سوم (۱۹۷۷) و مهاجمان صندوق گمشده (۱۹۸۱) او پادشاه دنیای سینما شد.
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.