زندگی انسان از دیدگاه “شکسپیر” یک تراژدی است.
کمال الدین غراب: زندگی انسان از دیدگاه “شکسپیر” یک تراژدی است. هملت
از حسنظن شما – به خصوص آقای “سیف”- ممنونم. من خودم را شایستهی آن نمیدانم که در سمت یک کارشناس در خدمت شما باشم، مخصوصا در مورد “شکسپیر” و “هملت” و قطعا شما هم من را به این نام (کارشناس آثار شکسپیر) نخواهید شناخت. بلکه بیشتر تحت عنوان اداره کنندهی جلسه در خدمت شما خواهم بود. درمورد کارهای “ویلیام شکسپیر” هم مطالعه و تعمقی داشتهام که جنبهی خیلی تخصصی ندارد و فقط یک سری نظرات شخصی است. قطعا بین شما بزرگواران افرادی هستند که به دلیل سروکار داشتن با ادبیات مخصوصا ادبیات نمایشی بیشتر از من بدانند؛ مانند “دکتر خزاعیفر” و آقای “کمالعلوی” که واقعا بزرگواری مینمایند که مینشینند و به حرفهای من گوش میدهند. و من از آنها میخواهم، اگر نظری دارند مطرح کنند که در آخر جمعبندی کرده باشیم.
در ابتدا بگویم اگر مطالبی که میگویم پراکنده است، من را ببخشید که فرصت کم است. من فقط حدود شش روز فرصت داشتم که یک بازنگری به مطالعاتم در گذشته انجام بدهم. بههرحال اولین چیزی که برای گفتن به ذهنم میرسد این است زمانی که یک تئاتر (نمایشنامه) میخواهد تبدیل به فیلم (فیلمنامه) بشود تمام آن عناصر تئاتری وارد فیلم میشوند و این مسأله را در خیلی کارهای دیگر هم دیدهایم مانند “شاهلیر” و میدانیم که این فیلمها نمیتوانند از عناصر تئاتری تهی شوند. در واقع این آثار نمیتوانند به کاری برای سینما تبدیل شوند. و بیشتر چیزی در مایههای سینما تئاتر هستند. علت آن هم این است که کار اساسا برای سینما نوشته نشده، بلکه برای تئاتر نوشته شده و در تئاتر هم، نویسنده با یک فضای محدود به نام صحنه در ارتباط است و تمام اتفاقاتی که میخواهد بیفتد در یک بکگراند خاص به نام صحنهی تئاتر خلاصه میشود. بنابراین نویسنده بهجای عنصر صحنه از عنصر کلام استفاده میکند و همه چیز را از صور خیال خود به بیننده منتقل مینماید. فیلمنامهنویس هم دیگر گریزی ندارد که بتواند از این همه دیالوگ، که در واقع نویسنده تمام حرفهایش را از این طریق بیان کرده است، فرار کند. شاید اگر خود “شکسپیر” هم فیلمنامهنویس بود هیچوقت این همه شعر در فیلمنامهاش به کار نمیبرد و شاید هیچوفت شعر بلند “بودن یا نبودن” را نمیسرود و از راهکارهای دیگری استفاده میکرد. میدانید که شعر خواندن بر روی صحنه از تکنیکهای قدیمی در تئاتر است.
حالا من نمیدانم که شما چهقدر از کارهای به فیلم درآمدهی “شکسپیر” را دیدهاید؛ “هملت” را من از “کزینسف”، “لارنس اولیویه”، “کنت برانا” دیدهام، اما کار “کزینسف” را نسبت به بقیه بیشتر میپسندم. البته کار “اولیویه” هم شاید به عقیدهی خیلیها بهتر باشد و شاید بهتر توانسته با متن ارتباط برقرار کند چون در واقع شیوههای ادبی خاص خودش را دارد و خود “اولیویه” هم از مداحان “هملت” است که در جایی میگوید: “هملت نمایشنامهای است که بر تارک ادبیات جهان میدرخشد و من زمانی که نقش “هملت” را بازی میکردم، هر چه سعی میکردم که در این نقش غور کنم نمیتوانستم و به انتها نمیرسیدم” و جایی میگوید: “هملت را قرنها و سالها حتی در آینده هم میتوان دوباره بازسازی کرد”. او ارادت خاصی به “شکسپیر” داشته و اجراهای زیادی از کارهای او را در کشورهای مختلف از جمله دانمارک داشته است. اما با این همه من فکر میکنم “اولیویه” نتوانسته از لحاظ هنری تاثیرگذار باشد و به عمق شخصیت “هملت” دسترسی پیدا کند. “برانا” هم در مقایسه با “کزینسف” مانند بچهای است که دارد دست و پا میزند تا بتواند خود را به یک جاهایی برساند.
البته کار “هملت” “برانا” دارای جذابیتهای بصری فراوانی است و اگر کسی بدون هیچ مظالعهای در مورد “شکسپیر” و بدون اینکه کاری از او را قبلا هم دیده باشد، “هملت” را ببیند شیفتهی آن میشود چون برای اولینبار به او ارائه میشود. اما اگر کسی با مطالعهی کارهای “هملت” و خواندن آثار “شکسپیر” و تعمق روی شخصیت “هملت”، فیلم را ببیند میفهمد بازیها و دیالوگها و به یک عبارت کار اکشن شده و به گونهای از عمق رسیده به سطح. شاید جامعهی امروز امریکا این را میپسندد و ایجاب میکند. اما این با چیزی که “شکسپیر” میخواهد خیلی فاصله دارد و من خودم به خاطر وظیفهای که دوستان بر عهدهی من گذاشته بودند چند بار بازی “کنت برانا” را دیدم. باید بگویم که اگر کسی شخصیتی را نشناسد طبیعتا نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند برای همین در کارش زیاد بزرگنمایی دارد مخصوصا جایی که باید خشمگین یا ناراحت باشد و در چهرهی او هیچگونه درد درونی دیده نمیشود و یک آدم به قول آلمانیها اگال و بیتفاوت است. من احساس کردم که این آدم فقط دارد با دیالوگ بازی میکند و کار را به هیچوجه درونی نکرده و او را اصلا نشناخته است.همینطور در مورد “اوفلیا” که اصلا مناسب این نقش نیست. “اوفلیا”یی که بنابر تعاریف خود شکسپیر مظهر معصومیت، مظلومیت و زیبایی است اما در این فیلم منظور “شکسپیر” برآورده نشده است. بقیهی بازیگرها برعکس شخصیت اصلی کمابیش خوب هستند. شاید میخواستند نظری به گیشه داشته باشند. اینجا آقای “کنت برانا” اگر همان حرفهی اصلی خودش یعنی کارگردانی را عهدهدار میشد بهتر بود تا اینکه بخواهد این نقش را بازی کند. من خودم طی تجاربی که در کارگردانی دارم به این نتیجه رسیدم که کارگردان هیچوقت نباید بازیگر باشد، چون این دو، دو مقولهی جداگانه است و من شاید بتوانم بازیگر را در درونی کردن نقش روی صحنه راهنمایی کنم، اما زمانی که خودم میخواهم بازی کنم احساس میکنم نمیتوانم با نقش ارتباط برقرار کنم و تجربه به من نشان داده است که کارگردانی، فیلمنامهنویسی، بازیگری و بقیهی اینها هرکدام یک مقولهی جداگانه است که البته یک کارگردان باید با همهی اینها آشنا باشد، اما در کنار آن خود را بیابد که برای کدامیک ساخته شده است. وقتی که هردو را جمع کنیم نتیحه چنین میشود که میبینیم. البته عناصر بصری کار خوب است. اما اگر بخواهیم به آن بهعنوان کاری در رابطه با “هملت” “شکسپیر” نمره بدهیم قطعا نمرهی قبولی را نخواهد گرفت. ظاهرا منتقدان امریکایی هم چنین نظری دارند؛ طوری که من در کارنامهی فیلم خواندم، فقط فیلمنامهی این فیلم نامزد اسکار بوده و بقیهی جنبههای فیلم زیاد نمودی نداشته است. اما در مورد زبان فیلم، دوبلهی فارسی خوب است و مترجم واقعا زحمت کشیده در این شکی نیست. ادبیات فارسی ویژگیهای منحصر بهفردی دارد و مترجم در این فیلم هنجارهایی که میتواند یک متن فارسی را فاخر و زیبا بسازد را درک کرده است و من واقعا لذت بردم، اما لذت بردن بهعنوان کسی که میخواهد یک متن ادبی را یک یا چند مرتبه بخواند و در فیلم این نوع زبان متناسب نیست. شاید اگر این مترجم برای روی صحنهی تئاتر این زبان را مینوشت بسیار مناسب بود چون در آنجا بیننده بهطور مستقیم آنرا دریافت میکند، روی آن تاکید میشود و در کل انتقال این گویش برای بازیگران، کارگردان و بیننده راحتتر است. من فکر میکنم کسی که اهل فن نیست اگر بیش از ده دفعه فیلم را نبیند بیشتر از ده درصد دیالوگها را متوجه نمیشود. آن ده در صد هم که متوجه میشود همان حرفهای معمولی خواهد بود، مانند: “آقا ببخشید”، “عذر میخواهم”، اما جاهایی که حرفهایی عمیق وجود دارد هر چه دقت میکنیم نمیفهمیم، خود من اول فیلم آن جایی که شاه دارد میگوید که: “خوب حالا برادر ما مرده است” و … چند بار با دقت نگاه کردم تا ببینم که واقعا چی میخواهد بگوید.
من به آقای “سیف” پیشنهاد میکنم نسخهی “کزینسف” را هنوز که صحبت “هملت” داغ است تهیه کنند. البته نسخهی خوبی از آن در مشهد پیدا نمیشود چون من خودم چند جا سرزدهام از جمله جهاد دانشگاهی، بعد ببینیم که “اسمک تونوفسکی” چه بازی زیبایی ارائه میدهد.
اما در مورد خود “شکسپیر” و “هملت”: آیا راست میگویند که “هملت” شخصیتی ناشناخته و غیرقابل شناخت و غیر قابل دسترسی است. فکر میکنم ما مسائلی در علم روانشناسی داریم که این شخصیت را میتوان با آن قوانین کاملا شناخت و آنقدر هم غیرقابل شناخت نیست. کلید آن هم در شعر معروف “هملت” یعنی “بودن یا نبودن” است. این شعر به دلیل دو نکتهای که دارد به شخصیت “هملت” راه پیدا میکند. آیا “هملت” یک فرد قابل تقدیر و یا یک الگو برای تقلید کردن است؟ و آیا او فرد خوبی است؟ یا این که نه عکس این است. من اعتقاد دارم عکس این است یعنی “هملت” یک شخصیتی با معیارهای بالا که دارای انتخابهای درست و قابل تقلید باشد نیست و خود “شکسپیر” هم نمیخواهد اینرا بگوید. زمانی که پدرش انتقام را از او میطلبد (میدانید انتقام خودش یک امر نکوهیده است و درست این است که به عدالت برسانیم) همانجا بلافاصله نمیگوید: “باشد من انتقام میگیرم”، بلکه دچار پریشانی و یک اندوه بزرگ میشود اندوهی که تا آخر کار بر قلبش سنگینی میکند تا اینکه میرسد به این شعر که دو تا نکته در آن هست که دومی به عقیدهی من مهمتر است. “هملت” مانند شرقیها یک انسان متدین نیست که در اثر یک گرفتاری یا مشکل مانند خیلیها به خداوند پناه ببرد، بلکه به کلی در هم میریزد. و زیبایی کار هم در همینجا است چون نمیخواهد یک قهرمان را نشان بدهد و آنرا در ذهن ما تثبیت کند و بگوید که از او تبعیت کنید، بلکه میخواهد یک انسان عادی را نشان بدهد. میخواهد مسائل و پیچیدگیهای روح یک انسان معمولی را نشان بدهد و بگوید که چهطور یک انسان میتواند به چپ و راست برود و خطا کند و چه حقایقی را که باید ببیند را نمیبیند و خودش خواسته یا ناخواسته دچار چه ظلمهایی میشود.
نکتهی جالب در مورد “شکسپیر” این است که او سنن حاکم بر زندگی انسان و سنن حاکم بر جهان را در راستای وقایعی که برای انسان اتفاق میافتد، خیلی خوب شناخته و میخواهد بگوید که گناهان انسان هیچوقت بدون جواب نمیماند و در یکی از شعرهایش میگوید که گناهانمان بالاخره در یک جایی رخ مینماید و ما را ضربه فنی میکند. نمیشود آنها را پنهان کرد. در این فیلم دستان همهی شخصیتها حتی خود “هملت” به گناه آلوده میشود جز “اوفیلیا” که مظلوم حقیقی اثر است. همهی آنان تقاص کارهایشان را میبینند و تکلیف آن بادنجان دور قابچینها یا همان همراهان شاه که چاپلوسی میکنند مشخص است و گناهکاران هم به سزای اعمالشان میرسند.
“هملت” حتی مرتکب اشتباهاتی هم میشود؛ او بهخاطر پریشانی روحی که پیدا کرده است به اولین کسی که ضربه میزند “اوفلیا” است که از همه بیگناهتر است، به عشق پاک و مقدس “اوفلیا” که خودش ابراز کرده بود پشت پا زده و خود را به دیوانگی میزند و همه چیز را انکار میکند. اشتباه دیگر اینکه بدون هیچ تعمق و تفکری به گمان اینکه شاه پشت پرده هست یا نه او را میکشد و این گناه دوم اوست. همینطور دو تا دوستی که میآیند تا او را به انگلستان ببرند و آن برخورد بدی که با مادرش میکند و او را تحت فشار قرار میدهد که حتی پدرش ظاهر میشود و او را برای این کارش نکوهش میکند.
میبینیم که “هملت” در این پروسه که پروسهی انتقام گرفتن هم نیست (چون ضعیفتر از آن است که بتواند انتقام بگیرد) دست به گناهانی میزند و خودش هم قربانی گناهان خودش میشود.
در شعر “بودن یا نبودن” این را میگوید که: “آیا ما بهعنوان یک انسان، شایستهی آن هستیم که مشکلاتی که برایمان پیش میآید را تحمل کنیم، یا این که شمشیر بکشیم و با آن مبارزه کنیم”. یک فراز اینکه آیا به جنگ مصائب بروم و یا آنکه با آن مبارزه کنم و فراز دیگر اینکه رگههایی از خودکشی در او دیده میشود، جایی که میگوید: “بودن، خفتن و شاید خواب دیدن” و بعد از رویاها صحبت میکند. چه رویاهایی، رویاهایی که باعث میشود فرد پستیها و مصائب را تحمل کند و دست به خودکشی نزند. میگوید: “بهتر نبود که ما میمردیم و دست به خودکشی میزدیم و از این جهان میرفتیم؟ چه چیزی باعث میشود که ما این کار را نکنیم؟ آن رویاهایی که ما فکر میکنیم وجود دارد و یا پیامبرانمان گفتند که وجود دارد”. یعنی زندگی پس از مرگ (آخرت) که شکسپیر در اینجا از آن به رویا تعبیر میکند. این رویاها را مطرح میکند و میگوید اگر این احتمالات نبودند بهتر بود ما میمردیم، بهتر بود در برابر ظلم ستمکار و بدی و خیانت، زندگی را تحمل نمیکردیم و میمردیم. اینها بیشتر از آن که فلسفی باشد روانشناسانه است، مجموعهای از سوالات بزرگ نیست که در هستی پرتاب کرده و دنبال جواب میگردد؛ بلکه تبیین یک موقعیت روانشناختی است که این فرد در آن گیر کرده و بعد میبینیم چهطور با آن کنار میآید.
در مورد دین اینجا اشاره کنم که وقتی “هملت” به “اوفلیا” میگوید: “تو برو صومعه” این نشان میدهد که به نقش اجتماعی دین و همینطور به مفید بودن آن اعتقاد دارد. اما اینکه دین بهعنوان کانالی باشد که به خدا وصل بشود، ما اینرا در این فیلم نمیبینیم.
زندگی انسان از دیدگاه “شکسپیر” یک تراژدی است، تراژدی که توسط خود انسان بهوجود میآید که حاصل بیاعتقادی او نیست. بلکه حاصل غفلت از قوانین حاکم بر هستی است.
من چند نکتهی دیگر را در ادامهی صحبتهای خانم “سیدی” و آقای “کمالعلوی” بگویم و آن اینکه در دینداری “هملت” خوب البته کسی شکی ندارد و خود “شکسپیر” شخصیتی است که همردیف مولانا تلقی میشود و کسی است که راههای آسمان را میشناسد. و حتی بالاتر از دیندار هم بوده که در جایی میگوید: “در سینهی خود شرارهی آسمانی دارم که نامش وجدان است” و یا “همیشه مصائب خود را مانند لباست با کمال بیاعتنایی تحمل کن” و یا “حقایق را بیان کن و شیطان را خجل کن” این ها همه از جملات “شکسپیر” است حتی بسیاری از جملات “شکسپیر” بهصورت ضربالمثل درآمده و انگلیسیها آنها را به کار میبرند بدون اینکه خیلیهاشان بدانند متعلق به “شکسپیر” است. من در دینداری او شکی ندارم مخصوصا در شعر “بودن یا نبودن” وقتی به کلمهی رویاها اشاره میکند، اینرا میرساند که به جهان پس از مرگ اعتقاد دارد. بحث دینداری در پذیرفتن دین بهعنوان کانالی برای حل مشکلات است نه عدم قبول آن. در قرآن میخوانیم که ما شما را در مشکلات میاندازیم تا ببینیم شما چه راهی را برای حل مشکلاتتان انتخاب میکنید. و اینکه انسان را وادار کند که از راه دین با مصائب برخورد کند. این ابتلاها در واقع دارای هدف هستند، هدفی که انسان را رشد بدهد و او را به خدا نزدیک کند. “هملت” هم از این جهت یک تراژدی انسانی است نه تراژدی الهی و همین است که جذابش میکند و او نه این که دیندار نباشد بلکه مشکلش را از طریق دین حل نمیکند.
در مورد تردیدش باید بگویم که او پس از انجام نمایش باز هم تردید دارد چون این تردید در وجود او تبدیل به یک شک عمیق فلسفی شده است و نوعی تجلیات روانشناسی در او بروز میکند. ولی در نهایت شک بیپاسخ میماند و فقط با مرگ او از بین میرود. تردیدهای او اینها هستند که آیا خوبی حاکم میشود؟، آیا بدی رسوا میشود؟، آیا خیانتکار مجازات میشود؟. او در این تردیدها غوطهور میشود تا اینکه دست به چنین کارهایی میزند.
و اما درمورد شناخت هستی، کسانی که شناختی از سنتهای اصیل کل هستی نداشته باشند و بر آن اشراف هم نداشته باشند، مانند قطعههایی که از “شکسپیر” خواندم، اینها نمیتوانند بمانند و به اعتقاد من راز جاودانگی آثار “شکسپیر” در این است که اینها را رعایت میکند.
- تاریخ ارسال: ۲۲ فروردین ۱۳۸۶
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.