مترجم
The Interpreter 2005
مترجم ۲۰۰۵
ترجمه: محسن عسکری
“مترجم” ساخته ی سیدنی پولاک، فیلمی پر تنش و پر حادثه و با داستانی زیرکانه است. نیکول کیدمن در این فیلم نقش مترجم سازمان ملل را دارد و شان پِن نقش مامور مخفی را ایفا می کند. برخلاف تصور رابطه ی عاشقانه ای بین آن ها وجود ندارد. به عبارتی این دو کارکتر سرشان شلوغ تر از آن است که بخواهند رابطه ای عاشقانه داشته باشند. آن ها باید جان خود را حفظ کرده و از به قتل رسیدن دیگران جلوگیری کنند. ولی به طور عجیبی به هم احساس نزدیکی می کنند. این احساس ناشی از آن است که هر دو نفر اشخاصی را در زندگی شان از دست داده اند و به عنوان یک انسان برای دیگری احساس ترحم می کنند. در یک صحنه سیلویا (کیدمن) سر خود را بر روی شانه های کِلِر (پِن) می گذارد و کِلِر نیز وی را در آغوش میگیرد تا احساس امنیت کند. ما نیز فیلم را بخاطر نشان دادن چنین صحنه های احساسی تحسین می کنیم.
فیلم در لوکیشن هایی درون و اطرافِ ساختمان ملل متحد و از جمله سالنِ مجمعِ عمومی به تصویر کشیده شده است. “مترجم” نخستین فیلمی است که اجازه این کار را دریافت کرده است. به لوکیشن اشاره کردم چون که به میزان قابل توجهی به واقعی جلوه کردن اتفاقات فیلم می افزاید. در صحنه ای از فیلم، فرمانی امنیتی در ساختمان در حال اجرا است که دیدن آن صحنه درست مانند دیدن مستند است. درست مثل زمانی که درو بریمور طول زمین بیسبالِ استادیومِ فِن وِی پارک را در فیلم “زمینِ ملتهب” می دود. صحنه های فیلمبرداری شده در سازمان ملل اثری را بر بیننده می گذارد که ورنر هرزاگ به آن “جادویِ لوکیشن” می گوید. احساسی واقعی که جایگزین جلوه های ویژه و صحنه سازی های مصنوعی شده است.
این فیلم رنگ مایه ای واقعی نیز دارد. “مترجم” فیلمی پر جنب و جوش و پر زد و خورد نیست بلکه فیلمی ست که به روند داستان اهمیت بیشتری می دهد. داستان فیلم از این قرار است که سیلویا بروم (کیدمن) به طور اتفاقی صحبت های افرادی را می شنود که نقشه قتل زووانی (ارل کامرون)، دیکتاتور آفریقایی را می کشند. زووانی در گذشته سیاستمدار برجسته ای بوده ولی اکنون متهم به کشتار دست جمعی است. سازمان ملل برای رسیدگی به این پرونده، از کلر (پِن) و وودز (کاترین کینر)، ماموران سازمانِ مخفی، دعوت به همکاری می کند. زووانی اعلام می دارد که با سخنرانی در مجمع عمومی از سیاست هایش دفاع خواهد کرد. رییس سازمان مخفی (سیدنی پولاک) اظهار می کند که ایالات متحده در این برهه زمانی به هیچ عنوان نمی خواهد که رهبر کشوری خارجی در خاک آمریکا کشته شود.
واضح است که زووانی در اینجا نمادی از رابرت موگابه، رهبر زیمباوه، است. موگابه نیز زمانی به عنوان فردی آزادی خواه ستایش می شد، اما اکنون با گرسنگی دادن به مردم به عنوان ابزاری سیاسی استفاده می کند. سیلویا بزرگ شده ی ماتوبو، کشوری خیالی است که زووانی رهبری آن را به عهده دارد. وی در گذشته از طرفداران زووانی بوده است، و با کشته شدن والدینش سرخورده و دلسرد می شود. سیلویا به زبان های زیادی از جمله “کو”، زبان مردم ماتوبو، مسلط است و پنج سال پیش مترجمِ سازمان ملل شده است.
سیلویا انتظار دارد که حرف او را در مورد توطئه قتلِ زووانی باور کنند. اما کِلِر اعتقاد دارد که او دروغ میگوید. نتایجِ دروغ سنجی حاکی از آن است که وی تحت فشار است اما دروغ نمی گوید. آیا واقعا سیلویا راست می گوید؟ در این جریان عده زیادی مظنون هستند. رییسِ تیم حفاظت از زووانی که سفیدپوست است و دو تن از مخالفان سیاسیِ زووانی از جمله مظنونین هستند. کلر سوابق سیلویا را مرور می کند و متوجه می شود که او نیز می تواند دلایلی برای کشتن زووانی داشته باشد. همه این ها در حالی است که سیلویا می گوید که که به خاطر حمایتش از تغییرات صلح آمیز به سازمان ملل پیوسته است.
سیلویا به کلر که خود سوگوار است و اندیشه ی انتقام را در سر دارد می گوید که ” انتقام نیز نوعی سوگواری است”. وی همچنین سنتی از مردمِ ماتوبو را به کلر گوشزد می کند؛ وقتی که قاتلِ یکی از اعضای خانواده تان دستگیر می شود، دست و پای او را می بندند و به رودخانه اش می اندازند، خانواده شما می تواند او را نجات دهد و یا شاهد مرگِ او باشد. اگر که قاتل غرق شود، شما انتقام خود را گرفته اید، اما تا ابد محزون خواهید بود. اما در صورت نجاتِ قاتل، از بار سنگینِ غم رهایی خواهید یافت. من اطلاعی راجع به این رسم نداشتم. بسیار علاقه مندم درباره ی خانواده ای که می خواهند تصمیم بگیرند که قاتل را نجات بدهند یا که نه، مستندی ببینم اما به نظر می رسد که کانال دیسکاوری نیز از چنین رسمی بی خبر است.
نگاهِ این فیلم به اتفاقات این دنیا مثل سیاست های بین المللی، و روندهای امنیتی را تحسین میکنم. همچنین نحوه ی به تصویر کشیدنِ نظارت های شبانه روزی پلیس، و نشان دادن راهکارها و انگیزه های مشابه قابل تحسین است. افراد مختلفی مرگ زووانی را میخواهند و افراد مختلفی هم می خواهند او به قتل برسد. این دو مسئله دقیقا مثل هم نیستند.
نیکول کیدمن بازیگری است که همیشه در انتخاب فیلم هایش چالش های دراماتیک را در نظر می گیرد و شانس خود را امتحان می کند. نقش های او در فیلم های “تولد”، “ننگ بشری”، “داگویل”، “ساعت ها”، “دیگران” و “مولن روژ” را به یاد بیاورید. در فیلم حاضر، او ته لهجه ی آفریقای جنوبی دارد و ترسی در درون خود احساس می کند که شاید به خاطر شغل مهم و حساسش باشد. او فریبندگی خود را که به واسطه چهره ی زیبایش دارد را کنار می گذارد و به عنوان شخصیتی با عقاید راسخ شناخته می شود. شان پن هم از یک لحاظ به خاطر حرفه ای عمل کردن خود که غالبا خسته کننده هم هست، شبیه به کیدمن است. او طوری می نشیند و به کیدمن نگاه می کند انگار که هر لحظه ممکن است کیدمن ذهنش را بخواند.
صحنه پایانی بنظر غیر ضروری می رسد. کاملا واضح است که این صحنه فقط برای رفع تکلیف بوده است. اما نکته مثبت اینجاست که دیگر صحنه ی عاشقانه ی کلیشه ای ندارد. این صحنه مرا به یاد رابرت فارستر و پام گریر در فیلم” جکی براون” ساخته ی تارانتینو انداخت که نقش دو نفر را بازی می کنند که آنقدر در بندِ روابط عاطفی گذشته ی خود هستند که رابطه عاشقانه شان با هم مثل رسوم کشوری دیگر برایشان عجیب است.
نکته: نمی خواهم که بحث سیاسی بکنم، می دانم که سفیدپوستان زیادی در آفریقا هستند و همچنین بازیِ کیدمن را نیز ستایش می کنم. اما چیزی که متوجه نمی شوم این است که چرا کارکتر سیلویا باید سفیدپوست باشد. برای بازی این نقش فردی مثل آنجلا بَسِت به ذهن من می رسد. به این فکر میکنم که بَسِت چگونه در این نقش بازی می کرد. اگر می خواهید فیلم را ببینید به این نکته هم توجه کنید.
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.