وسترنی که وسترن نیست
فیلم “ماجرای نیمروز” High Noon در تاریخ ؟ در جلسه کانون تحلیل گران سینما در آگاه فیلم به نمایش در آمدم و مورد بررسی و تحلیل قرار گرفت.
آنچه در پی می آید نظرات دکتر علی خزاعی فر است:
وسترنی که وسترن نیست
من بارها این فیلم را دیدهام و دیشب هم این هیجان را داشتم که دوباره این فیلم را میبینم. دیدن این فیلم فرصتی است که ما دربارهی سینمای وسترن صحبت کنیم، البته سینمای وسترن سینمای مورد علاقهی من است. از زمانی که ۱۱ ساله بودم و شروع کردم به فیلم دیدن بدون استثنا تمام فیلمهایی که آن موقع در مشهد اکران میکردند را میدیدم. ولی بین همهی اینها علاقهی خاصی به فیلمهای وسترن داشتم. البته آن زمان که من دیدن سینمای وسترن را شروع کردم دو ستارهی بزرگ سینمای وسترن “جان وین” و “گری کوپر” تقریبا آخر کارشان بود و کارگردانهای وسترن بزرگی مثل “جان فورد” دیگر از صحنه خارج شده بودند، ولی خوشبختانه آن زمان فیلمها را اکران دوم، سوم و یا چهارم میکردند و من توانستم هم، نسل جدید فیلمهای وسترن را نگاه کنم و هم وسترن کلاسیک را. چون از دههی ۶۰ به بعد وسترن دیگر با ایدئولوژی دیگری ادامه داشت. این ژانر وسترن شاخصترین ژانر سینمایی است، یعنی اگر از کسی بخواهید که یک ژانر سینمایی را نام ببرد که تمام عناصر، کدها و قراردادهایش کاملا شاخص و بارز باشد و اشتباهناپذیر باشد، ژانر وسترن را نام میبرد. حتی زمانی که در دههی ۶۰ شروع کردند به بررسی تئوریک فیلم در هالیوود و کلاسهای سینمایی برگزار شد، باز از اولین ژانرهایی که مورد تحلیل قرار گرفت همین ژانر وسترن بود. آنچه من در دوران نوجوانی علاقه داشتم ساختار سادهی فیلمها بود، یک قهرمان و یک ضدقهرمان بود، خوب و بد کاملا مشخص بود و از همه مهمتر آن فضاهای گستردهی غرب امریکا بود که بیش از همه توجه من را جلب میکرد و در واقع آن صحنههای طبیعت یکی از عناصر اصلی فیلم بود.
بیننده از ابتدا تا انتها تعلیق را حس میکند. در این فیلم از تکنیکی استفاده شده که در درام کلاسیک، همیشه آرزوی خیلی از نویسندهها بوده که این تکنیک را در کارهایشان پیاده کنند و آن وحدت زمان و مکان است. البته وحدت مکان جاهای مختلفی است و مثل روی سن نیست. ولی تقریبا در این فیلم شاهد وحدت زمان و مکان هستیم که این وحدت همانطور که در تئوری کلاسیک هم آمدهٰ به ساختن این تنش در بیننده کمک میکند. یعنی شما محدودیت زمان را لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه حس میکنید که به آن لحظه نزدیک میشوید.
فیلم “ماجرای نیمروز” اگرچه وسترن است، اما خیلیها بحث کردهاند که وسترن نیست. ما امروز این موضوع را بررسی میکنیم که اگر وسترن است به چه معنی وسترن است و اگر نیست به چه معنی نیست. به گفتهی “جان وین” این فیلم غیرامریکاییترین فیلمی است که دیده و “هاوارد هاکس” که خودش از فیلمسازان بزرگ سینمای وسترن است گفته که من از دیدن این فیلم حالم به هم خورد. و خیلی از فیلم انتقاد کرده و یک جنبه از انتقادش این است که پالتیکی که پشت این فیلم است مدنظر “هاوارد” نیست. چون فیلم یک بار سیاسی دارد که بیشتر در زمان خودش قابل درک است. ولی “هاوارد هاکس” یک چیز دیگر هم در مورد فیلم نمیپسنددٰ و آن قهرمان فیلم است. شما کافی است که قهرمان این فیلم را با قهرمان فیلمهای کلاسیک مقایسه کنید، ضمنا “هاکس” فیلم “ریوبراوو” را میسازد بهعنوان یک پاسخ به این فیلم. در واقع اگر بخواهید “ریوبراوو” را بهتر بفهمید، باید آن را با این فیلم بخوانید. چون مثل متنهایی میماند که در پاسخ به هم ساخته میشوند. “ریوبراوو” داستان مردی است که “جان وین” نقش آن را بازی میکند. “وین” یک کلانتر است که فردی را در زندان نگه میدارد و برادرهای او میخواهند بیایند او را از زندان آزاد کنند و “جان وین” تنهاست. “جان وین” کلانتر دائمالخمر در مقابل این راهزنها میایستد تا زمانیکه قانون میآید و آن فرد را تحویل میدهند. قهرمان “هاوارد هاکس”، یک قهرمان اسطورهای افسانهای است و خیلی از یک انسان واقعی دور است و قهرمانی است که اصلا گریه نمیکند، نمیترسد و نمیلرزد.
در فیلمهای معمول وسترن شما اکشن، خیلی زیاد میبینید. اما در اینجا به جز ۵ دقیقهی آخر هیچ اکشنی در فیلم نیست و مبارزهای هم که در آخر فیلم انجام میشود خیلی مبارزهی مردانهای نیست از آن نوعی که “جان وین” میخواهد و “هاوارد هاکس” انتظار دارد. چون در یک جا فقط یک نفر از چهار نفر از پشت، گلوله میخورد و یک گروگانگیری صورت میگیرد و به هر حال به جای این که قهرمان فیلم و خائن رو در رو بایستند و نمایش کلاسیک را راه بیندازند، مبارزه غیر مستقیم است و بینندهی معمول فیلمهای کلاسیک را ارضا نمیکند و به این دلیل، فیلم مخالفینی داشت. ولی عموما از لحظهای که فیلم اکران شده است تا به امروز، شهرتش رو به افزایش بوده است و جالب است که چون این فیلم یک حقیقت کلی را ببان میکند در هر دورهای به تناسب وضعیت، معنای خاصی پیدا کند. مثلا زمانیکه امریکا به ویتنام حمله کرد یا زمانیکه به عراق حمله کرد باز این نکته بود که چهطور جامعهی امریکا یک عده را بهعنوان قهرمان میفرستند وسط و خودش از آنها حمایت نمیکند. چون کاری که در اینجا صورت گرفت این بود که این آدم بهعنوان دفاع از حقوق مردم این مسئولیت را قبول کرد و وارد مبارزه شد درحالیکه مردم پشتش را خالی کردند. من فکر میکنم اول اینکه این فیلم وسترن نیست و غیر وسترن است، ولی از عناصر وسترن استفاده میکند. خوب عناصر وسترن در آن هست، تیراندازی، یک دختر زیبا، راه آهن و بار هست، ولی این در اساس یک داستان اخلاقی است. داستان پایبندی به تعهد و نقض پایبندی است. مردمی که این آقا را بهعنوان کلانتر انتخاب کردند و با او پیمان بستند. در جایی که او نیاز به کمک داشت رهایش کردند، ولی این آدم به قولی که مردم و به قانون داشت پایبند بود و دیدی که کارگردان فیلمنامهنویس به مردم در اینجا دارد، دید تحقیرآمیزی است. اینکه مردم عادی در نهایت به سراغ منافع خودشان میروند و استدلالهای خیلی منطقی هم میکنند که از مسئولیت شانه خالی کنند. ما این دید منفی را در رمانها و نمایشنامههای کلاسیک مثل “ژولیوس سزار” خیلی ساده نمیبینیم. در آنجا هم “بوتس” فردی است پایبند به عهد و قرارش، ولی مردم عادی نگاه میکنند که ببینند که کی بهتر میتواند منافع آنان را تامین کند یعنی در واقع دیدی که من در اینجا نسبت به مردم دیدم همان نگاهی است که “شکسپیر” نسبت به مردم عادی دارد یعنی همان دید تحقیرآمیز.
پس اگر شما فیلم را از این جهت نگاه کنید، آن وقت دیگر فکر نمیکنید که یک وسترن است و متعلق به نیمهی دوم قرن نوزدهم امریکاست. این متعلق به همهی زمانهاست. چون موضوعی را بیان میکند که میتواند در هر زمانی اتفاق بیفتد. اما اینها اینرا عمدا در یک فضای وسترن قرار دادند. لذا اگر گفته شود که این فیلم وسترن نیست، حرف درستی است. و ما اگر بخواهیم به اعتبار آن چه که از وسترن میشناسیم، مثلا “دلیجان” و “شین” را بهعنوان وسترن میشناسیم و “ریوبراوو” را وسترن میشناسیم و بعد بیاییم این فیلم را نگاه کنیم، نمیتوانیم این فیلم را در آن رده قرار دهیم. چون اگرچه در همهی اینها صحبت از شجاعت است، ولی آن دید تلخ و بدبینی بسیار ناامیدکنندهای که ما در این فیلم میبینیم در فیلمهای دیگر وسترن نمیبینیم. یک نکتهی دیگر که در مورد فیلم هست، سیاه و سفید بودن آن است. این سیاه و سفید بودن عمدی است. در زمانیکه میتوانستند با شکلهای مختلف فیلم رنگی بسازند، فیلمی سیاه سفید ساختهاند تا بهتر آن فضای تیره و تلخ و بدبینانهی حاکم بر روابط انسانی را تصویر کنند. شاید بهنظر من سیاسیترین صحنهی فیلم زمانی بود که قاضی میآید و ترازوی عدالت و پرچم امریکا را جمع میکند و میگذارد در کیفاش و میرود. معنیاش این است که جامعهی بزدل و جامعهای که اسیر ظلم میشود نیازی به عدالت و به پرچم ندارد و این برمیگردد به وضعیت امریکا در دوران “مک کارتی”. چون اگر کسی را لو میدادند و میگفتند که افکار چپ دارد و دستگیر میشد، دیگر کسی از او حمایت نمیکرد و تنها کاری که مردم میکردند این بود که فاصلهشان را از آن فرد حفظ کنند. چون اگر شما به دفاع از آن آدم بلند شوید، این احتمال داشت که شما را بهعنوان مظنون بگیرند. ولی در عینحال این چیزی که در فیلم اتفاق میافتد، مردم در مورد آن خیلی استدلال میکنند. ولی این استدلالها خیلی مسخره است و هیچ منطقی اینجا نیست و استدلالها فقط برای حفظ منافع است نه برای پیدا کردن حقیقت و هیچ ارزشی در این استدلالها نیست.
یک سری اشکالات بنیادی در فیلم هست مثل اختلاف سنی “گری کوپر” با آن خانم یا مبارزهی خیلی سخت قبل از آن تیراندازی. به طوریکه ما وقتی فیلم را میبینیم، میگوییم خسته شد اما بعد از این مبارزه میرود به یک مبارزهی دیگر که این اشکالات جدیتر است و اشکالات فنی هم که وجود دارد مربوط به سرعتی است که در ساختن فیلم بوده. و همینطور زمانی که در صحنهی پایانی فیلم با تنفر سه پایه را زمین انداخت که باز هم این یکی از پیامهای سیاسی تند فیلم است و بعد از آن بلافاصله فیلم تمام میشود و در مورد این بلافاصله تمام شدن فیلم هم خیلی صحبت شده است. چون آدم انتظار دارد که یک ۵ دقیقهای بگذرد که آرامش پیدا کند و بعد با آرامش سالن سینما را ترک کند اما اینجا این اتفاق نمیافتد و بسیار پیام صریحی دارد و خود این پیام صریح عمدی بوده، مثل کسی که میخواهد با قهر یک جایی را ترک کند. میخواهد با نحوهی ترک کردنش هم یک پیامی را به شما بدهد یعنی کاملا تنفرش را از این وضعیت برساند.
- ارسال: ۵ آبان ۱۳۸۸
- منبع: سایت آگاه فیلم
–علی خزاعی فر (بحث) ۴ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۶:۲۳ (IRDT)
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.