پروفسوری با شخصیت دوگانه
توت فرنگی های وحشی : پروفسوری با شخصیت دوگانه
دکتر محمدرضا صباغ
پروفسور سالخورده (ایساک بورگ)، باید برای شرکت در مراسم دریافت درجه افتخاری دانشگاه سوئد، حضور یابد. او به همراه ماریان (عروسش)، سفری کوتاه را با اتومبیل آغاز میکنند و در طول سفر، پروفسور فرصت مییابد سیری در گذشته داشته باشد. و در بیداری و رویا، محل زندگی دوران جوانی ناموفقش را ببیند!
توتفرنگی های وحشی، فیلم گیجکننده دربارهی جست و جو خویش و نتیجه گیری نهایی، داستانی دراماتیک و مسحور کننده، درباره ی تنهایی، نوسانی بین رویاهای اکسپرسیونیستی (کابوس، تابوت و امتحان دادن پروفسور) و ناتورالیسم روزمره و در ضمن اندیشه ای آرام درباره ی مرگ و زندگی، ارزش عواطف انسانی و احساس نوستالژیک برای جوانی از دست رفته میباشد.
توت فرنگی های وحشی، یکی از بهترین فیلم های ” اینگمار برگمان ” است که براساس فیلمنامهای عالی و بیعیب و نقص ساخته شده است و در آن واقعیات، رویا و خاطرات، در هم آمیخته شدهاند.
از ارزشهای فیلم، بازی خارقالعاده و فراموش نشدنی ویکتور شستروم (کارگردان بزرگ سوئدی و نویسنده ارزشمند) در نقش پروفسور بورگ میباشد.
ایدهی اولیه
برگمان میگوید: ” فیلم توتفرنگیهای وحشی در طول یک سفر به من الهام شد؛ یک روز در ساعات اولیه صبح مجبور شدم به دالارنا بروم. خوب! اتومبیل سوار شدم و راه افتادم. این واقعه شاید در پاییز ۱۹۵۶ بود و بعد از آن در بهار شروع به نوشتن متن کردم. فقط به خاطر دارم که متن نمایشی را در بیمارستان کارولینا که برای بررسی سلامتیام بستری شده بودم نوشتم. اطاقم بسیار کوچک بود. میز تحریری به زحمت در آن جاسازی شده بود. شاید دو ماهی در آن بیمارستان بستری بودم. “
در پس زمینه مشکلات روابط انسانی که در فیلم توصیف شده است (مثل بحث و استدلال بین پروفسور بورگ و عروسش ماریان، درگیری لفظی بین ماریان و همسرش المان، در داخل اتومبیل، مشکلات بین آنها) یک بار دیگر تجربیات شخصی کارگردان، خودنمایی میکند: ” جدایی از سومین همسرم، هنوز برایم بسیار دردناک بود. تجرب ه ی غریبی است که انسان، کسی را دوست داشته باشد اما مطلقاً قادر به زندگی با او نباشد. زندگی من با ” بیبی آندرسون ” که انباشته از مهربانی و خلاقیت بود، از هم پاشید، چرا؟ من نمیدانم و به خاطر ندارم. با پدر و مادرم ستیزی دائمی داشتم. با پدرم قادر به گفت و گو نبودم و حتی علاقهای به این کار نداشتم. بارها و بارها سعی میکردم با مادرم به مصالحهای موقتی برسم اما عدم تفاهم زیادی بین ما وجود داشت. تصور میکنم یکی از قویترین انگیزههای توتفرنگیهای وحشی این اوضاع بود. سعی میکردم خود را جای پدر بگذارم. میخواستم توضیحی برای پرخاشگری با مادرم بیابم. در فیلم، من به دنبال دادخواهی از والدینم بودم. می خواستم مرا ببینند، درک کنند و در صورت امکان مرا ببخشند! “
دربارهی قسمت های اتوبیوگرافیک فیلم، ” برگمان ” می گوید: ” بعد از اینکه مقداری از فیلمنامه را نوشتم رویدادهای مشابه در بعضی قسمتها کشف کردم.
مشخصاً اینکه، پروفسور بورگ و وضعیت زندگی جوانیاش، چون خود من میباشد و من مطمئناً آگاهانه قصد این شباهت سازی را نداشتم. “
مسلماً فیلم توتفرنگیهای وحشی، شکوه و زیباییاش را مدیون بازی باورنکردنی و افسانهای ” ویکتور شستروم ” و کارگردان محبوب و سالخورد ه ی سوئدی است. ” شستروم ” در زمان ساخت فیلم ۷۸ ساله بود و یکی دو ماه پس از آن درگذشت. او همچنین در تعدادی از فیلمهای اولیه ” برگمان ” ، با او همکاری داشت. صورت او، چشمهایش و غم خفته در آن که از پروفسور بورگ شخصیتی میسازد که مشکل میتوان فراموشش کرد.
” برگمان ” به خاطر میآورد: ” خوب! من شروع به نوشتن کردم و بعد به این فکر افتادم که کدام شیطانی میتواند این کاراکتر را اجرا کند!؟ ” کارل اندرز ” قبلاً با ” ویکتور ” صحبتهایی کرده بود. به خاطر میآورم قبل از موافقتم به مدت طولانی و به شدت در این باره فکر کردم. زمانیکه ” ویکتور ” فیلمنامه را دید خواست از بازی در آن صرفنظر کند و من تمام قدرتم را برای مجاب کردن او به کار گرفتم. اولین روز کار، او بسیار بد خلق و خو بود. به من گفت: ” من نمیخواهم این کار را ادامه دهم، فکر نمیکنم حق با تو بوده باشد. ” وقت بیهودهای را تلف کردیم. بالاخره به او گفتم هر کاری که میخواهد بکند. اما زمانیکه ویکتور مثل همیشه رأس ساعت ۵:۱۵ در مبل راحتی خانهاش نشسته و قهوه سر وقتش را در دست داشت همه چیز رو ب ه راه شد.
کار سخت زمانی بود که ما قصد فیلمبرداری در باغ را داشتیم. آن روزها آنجا علفزاری باشکوه شده بود و نور بعد از ساعت ۵، با سایه روشنهای زیبا و شگفت انگیزی آن را میآراست. صحن ه ی نهایی بود. صحنهای که ویکتور در آن بسیار روحانی به نظر میرسید اما او به خاطر اینکه نمیتوانست مثل همیشه رأس ساعت ۵:۱۵ برای نوشیدن قهوه در خانهاش باشد، به شدت عصبانی بود.
او کمکهای زیادی به من کرد، در واقع ” ویکتور شستروم ” نوشته مرا برداشت و تجربیات، دردها، عداوتها، بیرحمیها، اندوه، ترس، سردی و تنهاییاش را در آن سرمایهگذاری کرد. با وام گرفتن از شکل و فرم پدرم، او خلق و طبیعت مرا از آن برداشت و مال خودش را به جای آن گذاشت. دیگر حتی اندک جایی برای من باقی نماند. چیزی نداشتم که به آن بیافزایم، حتی یک توضیح کوچک، معقول یا غیرمعقول، بامعنی یا بی معنی. توتفرنگیهای وحشی دیگر فیلم من نبود، فیلم ” ویکتور شستروم ” بود.
فیلم با این کلمات آغاز میگردد: ” اغلب اوقات به دلیل شایعات و انتقادات از رفتار دیگران،روابط اجتماعی،محدود است. مشاهده این وضع ، مرا آرام آرام به جدایی از چیزی که آن را زندگی اجتماعی مینامند واداشته است. روزهای زندگیام در تنهایی گذشته است. “
فیلم براساس زندگی پروفسوری با شخصیت دوگانه است. برای کسانیکه او را ظاهراً می شناسند او سرمشق، الگو و شخصیتی قابل قبول و برجسته است. (سه جوان همسفر او با شگفتی او را مینگرند و به شدت تحسین میکنند.) و از نظر کسانیکه او را عمیقاً میشناسند (چون زنی که در خانهاش کار می کند، ماریان و ناخودآگاه خودش) بسیار سرد، خودپسند و بیاحساس است.
کابوسی آگاهی دهنده، او را روزی که باید درجه افتخاری و بزرگداشتاش از دانشگاه را دریافت کند، از خواب بیدار میکند. حداقل در اینجا و اینبار، نمادهای برگزیده ” برگمان ” روشن و قابل فهم میباشد. در رویای او ساعتی بدون عقربه دیده میشود (انتهای زمان) و درون تابوت خود ایساک بورگ خوابیده است (مرگ). رویاها عمدتاً قابل تعبیر هستند ” نعشکشی که واژگون میشود و تابوت داخل آن متلاشی میگردد، امتحان نهایی مصیبت بار در مدرسه، همسری که در ملأ عام خیانت میکند ” از این دسته رویاها میباشند.
” برگمان ” میگوید: ” توتفرنگیهایوحشی، کوششی است، ناامیدکننده برای قضاوت دربارهی خودم، توجیه خودم و والدینی که کیلومترها از من دور هستند. بنابراین مجبورم فراموش کنم چرا این فیلم را ساختهام و زمانیکه میخواهم از آن سخن بگویم چیزی برای گفتن ندارم. “
شاید پروفسور بورگ از پیشگویی مرگ ترسیده است (او بعد میفهمد که تعبیر مرگ در رویا، مرگ جوهری و باطنی است) و به همین دلیل به جای سفر با هواپیما اتومبیل را انتخاب میکند. عروسش ماریان نیز که با شوهرش (اوالد) درگیر میباشند با او همسفر میشود.
اولین چالش در بین سفر پیش میآید.
ماریان: تو پیرمرد خودپسندی هستی. به هیچ چیز اهمیتی نمـیدهی. به هیچکس جز خودت گوش نمـیدهی و هم ه ی اینها در پس ظاهر نیکخواه و مهربانت، پنهان است اما به انداز ه ی یک سنگ سختی. حتی اگر هم ه ی مردم معتقد باشند که تو انسان دوست بزرگی هستـی. فقط آنها که از نزدیک با تو آشنا هستند میدانند، چگونهای! نمـیتوانی ما را گول بزنی! مثلاً ماه قبل که به خانهات آمـدم را به خاطر داری؟ ساده لوحانه فکر مـیکردم به من و اوالد کمک خواهـی کرد. از تو خواستم اجازه دهی چند هفتهای اینجا بمانم. یادت هست چه پاسخی دادی؟
پروفسور ایساک: … خوش آمدی.
ماریان: نه! آنچه گفتـی، این بود: ” سعـی نکن مرا وارد مشکلات زناشوییات کنی. چون من هم اهمیتـی به آن نمیدهم. هرکس مشکلات خودش را دارد تا به آن بیاندیشد. “
پروفسور: من این را گفتم؟
ماریان: حتی بیشتر از این! اینها چیزی بود که کلمه به کلمه گفتـی: ” من احترامـی برای دردهای عاطفـی قائل نیستم. پس برای گریه کردن پیش من نیا. اگر کمک معنوی میخواهی، مـیتوانم نشانی کشیش خوب و یا روانشناس شایستهای را در اختیارت بگذارم. این روزها این کار خیلی مد شده است! “
دومین رویا در طول سفر و در داخل اتومبیل پیش میآید.
او خواب جوانیاش را میبیند. بعدازظهری که با (سارا) اولین عشقش به چیدن توتفرنگیهای وحشی مشغولاند. در رویا سارا به جوانی آن زمان و پروفسور ایساک به پیری این زمان است. او ایساک را وامیدارد در آیینه خودش را نگاه کند و به او میگوید که قصد ازدواج با برادرش ” زیگفرید ” را دارد.
سارا: در آیینه خودت را نگاه کردهای؟ نه نکرده ای! مـیخواهم به تو نشان دهم، چگونهای. پیرمردی فرتوت که به زودی خواهد مرد. آه! رنجیدی؟ جریحهدار شدی؟
ایساک: نرنجیدم!
سارا: چرا رنجیدهای! چون نمیخواهی واقعیت را بپذیری. تو هنوز هم نمیفهمی، درک نمـیکنی، در آیینه نگاه کن!
ایساک: آیینه مرا میآزارد. سارا: باید این را بدانی پروفسور بورک. باید بدانی که چرا مـیآزارد. اما نمیدانی! زیرا علیرغم دانشات، تو واقعاً چیزی نمیدانی.
سارا سپس به سوی خانه میدود و وارد میشود. پروفسور او را دنبال میکند. او نیز وارد خانه میشود و بعد خود را در کلاس دانشکدهای میبیند که زمانی در آن تدریس میکرده است. این بار او استاد نیست، دانشجو است و آقای المان، (آنها چند دقیقه قبل در درون اتومبیل با هم آشنا شدهاند.) از او امتحان میگیرد. از پروفسور میخواهد چیزی را با میکروسکوپ تشخیص دهد اما او هیچ چیز نمیتواند ببیند. از او میخواهد متنی نامفهوم را که بر تخته سیاه نوشته است بخواند. به او یادآور میشود که برای یک پزشک، اولین وظیفه چیست: ” بخشش طلبیدن ” و بعد از او میخواهد که مشکل بیماری که روی تخت خوابیده تشخیص دهد. پروفسور میگوید بیمار فوت کرده است اما ناگهان بیمار مینشیند و به شدت میخندد. آقای المان نتیج ه ی امتحان پروفسور را روی کارنامهاش مینویسد، ” الایق ” و سپس میگوید:
المان: پروفسور بورگ، شما به گناهان دیگری نیز متهم هستید. سهلانگاری، خودپسندی و بی توجهـی به همسر. مایل هستید با همسرتان روبه رو شوید؟
پروفسور: اما او سالهاست که فوت کرده.
المان: فکر میکنید با شما شوخی میکنم؟ به دنبال من بیایید.
دو مرد در جنگلی دیده میشوند. از دور همسر پروفسور را با معشوقهاش میبینند. زن برای مرد سخن میگوید.
همسر پروفسور: در خـانه همه چیز را به ” ایسـاک ” خواهم گفت! مـیدانم چه پاسخ خواهد داد. ” کوچولوی من، با تو همدردی میکنم! ” ، میگریم، از او خواهم خواست که مرا ببخشد اما جواب خواهد آمد که ” تو مجبور نیستـی از من بخشش بخواهـی، من چیزی برای بخشیدن ندارم! ” اما او چیزی حس نمیکند، نمـیتواند حس کند زیرا مثل یک تکه یخ مـیماند. از من خواهد خواست مسکنـی بخـورم. به او خواهـم گفت که گـناه از اوست که من به این راه افتادهام و او پاسخ خواهد داد: ” درست است، او تنها کسی است که مقصر میباشد. ” اما اهمیتی به هیچ چیز نمیدهد زیرا چون یک تکه یخ است.
همسر پروفسورناپدید میشود. آقای المان نتیج ه ی نهایی را به او میگوید.
پروفسور: کجا رفت؟
المان: میدانید، او اینجا را ترک کرد، همه اینجا را ترک کردند . سکوت را درک نمــیکنید؟ همه چیز به تحلیل رفته است و تکه تکه شده است. یک جراحی استادانه بدون درد و بدون خونریزی.
پروفسور: و مجازات من چیست؟
المان: مجازات شما؟ نمیدانم، حدس میزنم مجازات معمول.
پروفسور: معمول؟
المان: البته. تنهایی!
پروفسور ناگهان بیدار میشود و به ماریان میگوید کابوس دیده است، ” مثل این بود که سعی میکنم چیزی به خودم بگویم. چیزی که در بیداری نمیخواهم بشنوم. من علیرغم اینکه زندگی میکنم، مردهام. “
این کلمات ماریان را آشفته میکند. اینها سخنان مشابهی است که از شوهرش او چند هفته پیش شنیده بود. درگیری آنها بهدلیل فرزندی است که او در شکم دارد و شوهرش آن را نمیخواهد. ” برگمان ” در فلاشبکی، گفت و گوی اوالد و ماریان را نشان میدهد. اوالد میگوید که او نیز فرزندی ناخواسته، از ازدواجی شوربخت بوده است (پروفسور و همسرش). اعتراف میکند که با بی تفاوتی، خیانت و ترس رشد کرده است و از این زندگی، حالش به هم میخورد.
اوالد: درست و نادرست وجود ندارد. رفتار ما بستگی به احتیاجاتمان دارد. اینها را درکتابهای مدرسه نمینویسند.
ماریان: احتیاجاتمان چه هستند؟
اوالد: تو به زندگی احتیاج داری، به خلق کردن.
ماریان: و تو؟
اوالد: من محتاج مرگ هستم، مرگی کامل و مطلق. من احتیاج دارم بمیرم.
سفر کوتاه آنها به پایان میرسد. این سفر شاید سفری درونی و روحی است و تغییر در زندگی پروفسور ایساک بورگ میباشد. بعد از تشریفات اعطا درجه، در خانه پسرش، پروفسور برای اولین بار با زن خدمتکارش سخن صمیمانه میگوید و با ماریان و پسرش به گفت و گو مینشیند. کوشش میکند به زندگی زناشویی آنها، کمکی بکند. سپس به خواب میرود و به والدینش میاندیشد.
عدهای تشابهات بسیاری بین ” توتفرنگیهای وحشی ” و ” مهر هفتم ” که یکسال قبل از آن ساخته شده است، یافتهاند. بازی شطرنج پروفسور اینبار با مرگ نیست بلکه با گذشته است. مواجهه با گذشتهاش و نقابی که بر چهرهاش دارد. موضوعی که در فیلم ” پرسونا ” بیشتر به آن پرداخته است.
فقدان عشق و احتیاج به آن از ایساک (به خاطر مادر بی تفاوت و سرد) و اوالد (به خاطر سردی ایساک)، دو انسان مرده و بدون زندگی ساخته است. اگر جایی عشق نباشد، خداوند حضور ندارد، پس میتوان گفت: ” جایی که خداوند حضورنداشته باشد زندگی وجودنخواهدداشت. “
- ارسال ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۴
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.