تو میخواهی “باشی” نه اینکه تظاهر به “بودن” کنی
پرسونا (به سوئدی: Persona) فیلمی به کارکردانی اینگمار برگمان محصول ۱۹۶۶ کشور سوئد است که در آن بیبی اندرسون و لیو اولمان نقش آفرینی کردهاند.
برگمان در کتاب خود تصاویر از این فیلم بعنوان یکی از پر اهمیتترین فیلمهایش یاد کردهاست.
فیلم رابطهٔ متقابل دو زن به نامهای الیزابت و آلما را نشان میدهد. «الیزابت» هنرپیشهٔ موفقی است که در طول اجرای نقش الکترا لال شدهاست و «آلما» پرستاری است که باید از او مراقبت کند.
See results about
October 18, 1966
پرسونا : تو میخواهی “باشی” نه اینکه تظاهر به “بودن” کنی
مترجم: دکتر محمدرضا صباغ
- دکتر صباغ
هنرپیشه تئاتر “الیزابت وگلر” در حال اجرای نمایشی ناگهان سکوت می کند و ارتباطش را با اطرافیان قطع می نماید. او از نظر بدنی و روانی کاملاً سالم است و فقط تصمیم گرفته است سکوت کند. پرستاری به نام ” آلما ” موظف به مراقبت از او می شود. بهتدریج ارتباط بین دو زن بیشتر شده، به هم نزدیکتر میگردند و نهایتاً شخصیت آنها در هم آمیخته و در یکدیگر ادغام می شود.
” پرسونا ” درامی حیرت انگیز در زمینه دو گانگی، “بودن” و تظاهر به “بودن” و اجرای نقشهایی است که در آن دو شخصیت زن درگیر شدهاند. آنها هر دو نفر، نقش واقعی را در زندگی از دست داده و حال، هر یک دیگری را الگوی خود قرار میدهد و آنقدر پیش میرود تا خویشتن خویش را از دست بدهد.
“پرسونا” از آسیمه ترین فیلم های ” اینگمار برگمان ” است. فیلمی همیشه سرگردان و شناور بین حقیقت و رویا، با پلان سکانس های طولانی، در نوسان بین کلوزاپ ها و لانگ شات هایی که وضعیت بیثبات ارتباط دو زن را به خوبی نشان میدهد. ” پرسونا ” با فیلمبرداری چشم گیر و شگفت انگیز ” سون نیک ویست ” ـ شات های ضدنور، افه های سایه روشن، بازی مبهوتکننده سایهها ـ و حضور فراموش نشدنی ” لیواولمان ” و ” بیبی اندرسون ” فیلمی است که ساخت آن از عهد ه ی “برگمان” برمی آید. ایده اولیه “به نظر من” پرسونا ” به مقدار زیاد به فعالیتهای تئاتری من در دوران مسئولیتم در تئاتر دراماتیک رویال بستگی دارد. در کریسمس ۱۹۶۲ و اول ژانویه بهعنوان مدیر تئاتر برگزیده شده بودم و زمانی این مسئولیت به من واگذار شده بود که تئاتر وضعیت آشفته و بسیار بدی داشت. نه نمایش آمادهای برای روی صحنه آوردن داشتند و نه قرار دادی برای فصل آینده با هنرپیشه ها بسته شده بود.
خوب! کار مرا مجذوب خودش کرد و سال اول بسیار برایم لذتبخش بود. در اواخر سال ۱۹۶۳ اعضای تئاتر سفر وحشتناکی برای افتتاح تئاتر جدیدی به شهر اوربرنس داشتیم. در این سفر بیمار شدم. به دنبال پنومونی و مسمومیت از پنیسیلسن تبی شدید حدود ۳۹ درجه پیدا کردم. بهشدت فرسوده شدم اما بههرحال سعی میکردم تئاتر را هدایت کنم، بالاخره برای مراقبت در بیمارستان بستری شدم.
شاید ماه آوریل بود! و آنجا نوشتن ” پرسونا ” را آغاز کردم. به ” کِن فانت ” زنگ زدم و خواستم به بیمارستان بیاید. به او گفتم: ” گوش کن کِن، میتوانی تا اواخر ژوئیه تعدادی آدم برایم آماده کنی؟ میتوانیم “لیواولمان” و “بیبیاندرسون” را در این لیست قرار دهیم، در ضمن می توانی بودجه ای به فیلم آینده ی من اختصاص دهی؟ “
” کِن فانت ” مشفقانه و صمیمانه پرسید: ” فیلم دربار ه ی چه هست؟ ” گفتم: ” خوب! درباره ی یک نفر که حرف میزند و یک نفر که حرف نمیزند. آنها خود را با هم مقایسه میکنند و بعد شخصیتهاشان با هم آمیخته شده و یکی میشود. میتواند فیلم کوتاهی باشد و خرج زیادی برندارد. “
” کِن فانت ” پول را تهیه کرد و این چیزی است که من هرگز فراموشش نخواهم کرد. من با دقت و محتاطانه شروع به نوشتن کردم، به عنوان نوعی درمان، روزی یک ساعت پشت میز مینشستم و مینوشتم. شروع به برداشتن یادداشت کردم. در دور ه ی نقاهت بیماری ام این سئوال برایم مطرح شد که چرا اینکار را میکنم؟ چرا اینقدر به این مطلب اهمیت میدهم؟ آیا وظیفهام در تئاتر پایان پذیرفته است؟ یا تحت تأثیر قدرت دیگری قرار گرفتهام؟ در این بحران، ” پرسونا ” زاده شد و رشد کرد.
حس میکردم هر کلمه در دهانم، هر انعطافی در صدایم، دروغی است که شالوده اش خلأ و خستگی و ملالتم بود و فقط یک راه برای فرار از این حالت یأس و اضمحلال وجود داشت؛ سکوت! و پشت این سکوت دستیابی به وضوح و هوشیاری قرار گرفته بود.
در ماه می حالم بهشدت وخیم شد. همه کارها متوقف گردید. ” لیو ” و ” بیبی ” برای ملاقات من به بیمارستان آمدند. یادم می آید که روی تخت دراز کشیده بودم و حتی برایم مشکل بود که چشمهایم را باز نگاه دارم. تودهای دست نوشته در هم روی میز بود، چند برگ از نوشته ها را برداشتم و به آنها نشان دادم. نمیخواستم ترس برشان دارد و فکر کنند فیلم ساخته نخواهد شد. روز اول ژوئن به جزیره ی ” اورنو ” رفتم. هنوز حملههای سرگیجه و منگی وجودداشت اما حالم قدری بهتر شده بود. نیم ه ی اول ” پرسونا ” را دو هفته ای نوشتم. در ۱۹ ژوئیه فیلمبرداری در استودیویی در استکهلم شروع شد. اولین روز وحشتناک بود. آنچه احساس میکردم این بود که نمی توانم این کار را به پایان برسانم. نتایج بسیار بد بود. ” بیبی اندرسون ” خشمناک و ” لیو اولمان ” عصبی و من از خستگی فلج بودم اما زمانیکه به ” فارو ” رفتیم کارها رو به راه شد. هوا بسیار خوب بود. فیلمبرداری جریان پیدا کرد و ما شروع به برداشتهای مجدد صحنههای ساخته شده در استکهلم نمودیم. بعد از بازگشت به استکهلم عجله داشتم صحنه های بیشتری را بازسازی کنم. بیشتر از نیمی از فیلم مجدداً فیلمبرداری شد. در هیچکدام از فیلمهای دیگرم من برداشت زیادی نداشته ام.
وقتی میگفتم ” برداشت مجدد! ” هرگز منظورم تکرار برداشت از همان صحنه و همان روز نبود. منظور من برداشت راشهای روزهای قبل بود که امروز آنها را دیده بودم و راضیام نکرده بود. زمانی اینجا و آنجا گفته ام که “پرسونا” زندگی مرا نجات داده است و این گزافه گویی نیست. اگر توانایی ساخت این فیلم را در خود نمیدیدم محتملاً به کلی تحلیل رفته و محو شده بودم. امروز احساس میکنم در ” پرسونا ” و بعداً در “فریاد و نجوا” همان قدر اوج گرفته ام که می خواستم و دریافتم که وقتی با آزادی کامل کار کنی به رازهای غیرقابل بیان دست مییابی که فقط سینما قادر به کشف آن است. ” تو میخواهی “باشی” نه اینکه تظاهر به “بودن” کنی.
شروع حیرت انگیز است. پروژکتور نمایش کوچک، حرکت نوار فیلم، سکانس های سریع، برش فیلم های صامت، دست یک کودک، میخ هایی که بر کف دست مسیح کوبیده میشوند، گوسفند، عنکبوت، برفهای آلود ه ی کثیف، جسد دو پیر، کودکی در تختخواب و همان کودک که سعی می کند صورت محو شد ه ی زنی را لمس کند، سکانس افتتاحیه فیلم را تشکیل میدهند.
تعداد زیادی از منتقدان معتقدند که پروژکتور نمایش فیلم برای این است که ” برگمان ” میخواهد نشان دهد که به تماشای فیلم نشسته ایم و فیلم را به عنوان “فیلم” بپذیریم، نه به عنوان زندگی واقعی. با این حال مشکل است که این تصویرها (سمبولها) را در سکانس افتتاحیه فیلم (یا شعر: آنگ ونه که ” برگمان ” آن را خطاب میکند) تعبیر و تفسیر نماییم. گوسفند، میخ هایی که بر کف دست مسیح کوبیده میشود یادآور سئوال های مذهبی می باشد که کارگردان آن را در فیلم های قبلی اش مطرح نموده است. عنکبوت واضحاً خدای ” کارین ” را در فیلم ” از ورای شیشه کدر ” به یاد میآورد. کودک یک راه ممکن (سایکولوژیک، سایکوآنالیتیک، بودن و نقاب تظاهر به بودن) برای بازخوانی کامل فیلم است.
برفهای آلوده ی کثیف، “روشنایی زمستان” را به خاطر میآورد. تصویر کودکی که سعی میکند چهر ه ی محو شد ه ی زنی را لمس کند (تصویر مادر؟ مادر محو شدهای که خودش را انکار میکند) میخواهد ارائه کنند ه ی ” انسان ـ خدا و نفی و اثبات خدای خاموش ” باشد.
“سکوت” نام فیلم قبلی “برگمان” ـ قبل از “پرسونا” ـ میباشد. در “پرسونا” شخصیت اصلی که سکوت کرده است، الیزابت و گلر است. آخرین کلامی که در فیلم “سکوت”، استر به یوهان مینویسد SOUL است و نام پرستاری که در “پرسونا” مراقبت الیزابت سکوت گزیده را بر عهده دارد ALMA میباشد. شاید به این دلایل است که “برگمان” از فیلمش بهعنوان ” شعر در تصاویر ” نام میبرد و ارزش دارد که توصیههای او را بپذیریم که؛ ” برای تفسیر فیلم هر راهی که میخواهید انتخاب کنید. مثل شعر، تصاویر نیز برای انسانهای متفاوت معانی متفاوتی دارد. “
علیرغم موفقیت یا عدم موفقیت حل معمای سکانس افتتاحیه، به هرحال فیلم اصلی را تماشا خواهیم کرد. پرستار “آلما” موظف به مراقبت از ” الیزابت وگلر ” هنرپیشه تئاتر میشود. دکتر برای ” آلما ” توضیح میدهد که او در زمان بازی در نقش “الکترا” ناگهان دیالوگ را قطع کرده و بعد در سکوت کامل فرو رفته است و از نظر روان و تن کاملاً سالم است.
آن گونه که “برگمان” میگوید الیزابت از سکوت به عنوان نوعی اعتراض استفاده میکند، شاید خانم دکتر روانپزشک او این را تشخیص داده است. او به الیزابت میگوید:
دکتر فکر مـیکنی تو را درک نمیکنم ؟ تو نومیدانه رویایــی را دنبال میکنی و این برای تو شکنجه است. تو میخواهی ” باشی ” نه اینکه تظاهر به ” بودن ” کنی. بودن را در تمام لحظات هـــوشیاری و آگاهی زندگیات میخواهی. همزمان عمیقاً میدانی که آنچه برای خودت هستی با آنچه برای دیگران میباشی متفاوت است و این تو را گیج میکند. میترسی که این راز کشف شود. می ترسی که عریان بمانی، میترســی نقاب از چهرهات برداشته شود و دوباره در محدودیت قرارگیری. زیرا آنجا در “تئاتر” هر کلامـــی دروغ است، واقعیت ندارد. هر لبخندی ادا است. مشکلترین نقش چه نقشی است؟ خودکشی؟ نه این غلط است. بهتر است که پناهگاهــی در بیحرکتــی پیدا کنی. در سکوت. بنابراین از دروغ گفتن احتراز میشود و مجبور به اجرای نقش و تقلیــد ژستهایی که دوست نداری نمیشوی و خودت را پنهان میکنی. اینطور فکر نمی کنی؟ این چیزی است که دارد انجام میشود. اما پنهان کردن خود کافی نیست. میدانی، زندگی خودش را به هزاران شکل متفاوت نشان میدهد. ممکــن نیست که واکنشی نداشته باشی. کسی اهمیت نمیدهد که واکنش تو واقعی است یا دروغ است. فقط در تئاتر این اهمیت دارد. حتی شاید آنجا هم مهم نباشـد. تو را ستایش مـیکنم ” الیزابت ” . از نظر من تو باید این نقش را تا پایان ادامه دهی. تا زمانیکه علاقهات به این نقش زایل شود و آنرا برای اجرای نقش دیگـری رها کنی. همانطور که تاکنون عادت به این داشتهای.
بنابراین سکوت بهعنوان حقیقت و صداقت به کار گرفته میشود. یکبار دیگر ” برگمان ” با یک پارادوکس کار را آغاز میکند. شخصیت فیلم هنرپیشه است. کسیکه عادت به بازی نقشهای مختلف دارد، کسی که قادر به کنترل مرز بین واقعیت و خیال است. او تصمیم گرفته نقش ها را رها کند. میخواهد همیشه خودش باشد. اما پنهان شدن در پس دیوار سکوت، نقش دیگری نیست؟ نقاب دیگری نیست؟ کسی میتواند بدون اجرای نقش زندگی کند؟ آیا خود زندگی نقش نیست و یا مجموعهای از نقشهای متفاوت؟ پس چگونه میتوانیم واقعاً خودمان باشیم و خویشتن خودمان را آزاد کنیم؟ با اعتقادات مذهبی آنگونه که ” کییرکهگارد ” میگوید؟ با هنر؟ در غیر اینصورت نقش خالص و منزهی وجود دارد؟ بعد از هم ه ی اینها آیا چیز بیشتری از مجموع ه ی تأثیرات اجتماعی که دائماً با آنها مواجهیم خواهیم بود؟
حتی پرستار “آلما” نقش بازی کردن ” الیزابت ” را تشخیص میدهد: “من برای هنرپیشه ها ارزش زیادی قائلم و آنها را تحسین میکنم. فکر میکنم هنر بازیگری، ارزش والایی در زندگی دارد. علیالخصوص برای مردمی که درگیر مشکلات هستند. “
معنی واقعی “پرسونا” نقابی است که هنرپیشه ها در تئاترهای کلاسیک از آن استفاده میکردند اما ” کارل گوستاو یونگ ” معانی دیگری نیز برای آن قائل است (هوشیاری بدلی یا نقاب شخصیتی پیچیدهای که توسط شخص علیرغم مغایرت با کاراکتر درونیاش پذیرفته میشود. با این قصد و نیت که بهعنوان محافظ یا مدافع با این نیرنگ، خود را با دنیای اطراف سازگار نماید.)
پزشک معالج ” الیزابت ” پیشنهاد میکند که دو زن برای تعطیلات و کسب آرامش به کنار دریا بروند. در تنهایی، آنها با یکدیگر روابط صمیمانهتری پیدا میکنند. ” آلما ” شخصیت خود را برای ” الیزابت ” باز میکند.
” آلما ” : من فکر میکنم تو تنها کسـی هستـی که واقعاً به من گوش کردهای. چه خــوب است آدم حرف بزند.
او ترسش از هنرپیشه بزرگ از بین میرود و برای او از پنهانترین رازهایش سخن میگوید. حتی وحشتناکترین بخشهای زندگی جوانیاش را تعریف میکند که در اثر لغزشی از یک بیگانه باردار شده و سقط جنینی طبیعی داشته است و نامزدش هنوز از این مطلب بیخبر است. روز به روز بیشتر و بیشتر به ” الیزابت ” وابستگی پیدامیکند، او را تحسین میکند و دوست دارد. ” برگمان ” نقل میکند: ” آلما یاد میگیرد که خودش را بشناسد و از طریق ” الیزابت ” او در جست و جوی خودش میباشد. “
روابط حسنه بین دو زن دیر نمـــیپاید. یک روز ” آلما ” نامهای را که ” الیزابت ” برای پزشکاش نوشته است میخواند : ” عزیزم آرزو میکنم همیشه همینطور زندگی کنم، در انزوا، در سکــوت. با کمترین احتیاجات لازم، با احساس التیام دردها و زخمها. پرستار آلما یـک مشغولیت و تفریح واقعی است. خودش را برایم لوس مــیکند. گمان مــیکنم که او هم با من احساس آرامش مــینماید. به من خیلی نزدیک است و علاقــهمند. دوست دارم به او آمــوزش دهم. گاه برای گناهــان گذشتهاش میگرید، برای حاملگـی و سقط جنینشاش. او رنج میکشد زیرا تصوراتش از زندگی با اعمالش مغایرت دارد. “
پس از خواندن این نامه، آلما، الیزابت را متهم به سوءاستفاده و بهره برداری از خود میکند. دو زن با یکدیگر درگیر میشوند. “الیزابت”، “آلما” را کتک میزند و آلما او را با ظرفی پر از آب جوش تهدید میکند.
” الیزابت ” فریاد مـیزند: ” نه! دیوانه شده ای؟ “
و برای لحظه ای سکوتش را میشکند.
” آلما ” می غرد: ” ترسیدی، این طور نیست؟ برای چند لحظه شاید واقعاً خودت بودی. واقعاً ترسیدی. “
فیلم قطع می شود. روی کلوزاپ صورت آلما باقی میماند و نوار فیلم میسوزد. شاید به این وسیله سینما خودش را باطل میکند. دوباره تصاویری از سکانس ابتدا فیلم را می بینیم. وقتی فیلم دوباره آغاز میشود مثل ایناست همه چیز تغییر کرده است. آلما با تعارضی جدی با الیزابت سخن می گوید:
آلما: آیا خیلی مهم است که دروغ نگوییم، راستگو باشیم و لحنی صمیمانه داشته باشیم؟ آیا این واقعا ضروری است؟ کسی میتواند بدون حرفهای ناقابل و مبتذل زندگی کند؟ حرفهای بی معنی نزند و خودش را آشکار سازد و راه فراری پیدا کند؟ میدانم که تو سکوت اختیار کردهای چرا که از نقش بازی کردن خسته شدهای، نقشهایی که بسیار هم خوب بازی کردهای و خـوب نیست که آدم، نادان، دروغگو و پرگو باشد؟ آیا اگر این را بپذیریم حال ما را بهتر نمیکند؟ تو نمیفهمی! دکتر میگفت که روان تو سالم است. من تعجب میکنم زیرا تو از همه دیوانه تری. تو ” نقش ” آدم سالم را بازی میکنی و آنچنان خوب بازی میکنی که دیگران باور میکنند، همه باور میکنند غیر از من. من میدانم تو چ ه قدر بیماری.
” الیزابت ” بهسوی دریا میگریزد. ” آلما ” او را تعقیب میکند و پوزش میطلبد.
شب درون ویلا هر یک در اطاق خود تنها هستند. ” آلما ” به اطاق ” الیزابت ” میرود. او را که خواب است تماشا میکند و وانمود به نوازش و دلجویی او مینماید.
” برگمان ” میگوید: ” شالود ه ی فیلم ” پرسونا ” بر این کشاکش شدید استوار است. ” آلما ” میبیند که درب اطاق ” الیزابت ” نیمه باز است. وارد میشود و او را بیهوش و یا حتی ظاهراً مرده مییابد. میترسد، با خجالت او را نگاه میکند و ناگهان اینجا شخصیتهاشان را با یکدیگر عوض میکنند. او شرایط روحی روانی زن دیگر را تا رسیدن به پوچی کامل تجربه میکند. این صحنه، نوعی صحنه بازتابی است. “
” آلما ” ناگهان صدای مردی را از بیرون میشنود که ” الیزابت ” را به نام میخواند. در سکانسی بین خواب و بیداری ” آلما ” (که حالا الیزابت است) شوهر الیزابت را در اطاقی ملاقات میکند. آنها با یکدیگر گفت و گو مینمایند، درست مثل اینکه آلما واقعاً الیزابت باشد و الیزابت پشت سر آلما ایستاده و صحنه را نظاره میکند. قبل از اینکه شوهر الیزابت او را نوازش کند آلما فریاد میزند : ” نه. من الیزابت نیستم. ” او با شرم این کلمه را بیان میکند.
بعدتر ” آلما ” خراشی بر دستاش ایجاد می کند و ” الیزابت ” خم میشود تا خون او را بمکد. ” آلما ” می گوید: ” من هرگز مثل تو نخواهم شد. من مدام در حال پیشرفت هستم. هر کاری میخواهی بکن ، اما هرگز به من دست پیدا نخواهی کرد. “
تفسیر قطعی جابه جایی شخصیت ها به روشنی در صحنه خارق العاده نهایی فیلم و تک گویی و تعارض بین دو زن نشان داده می شود.
بهنظر میرسد ” آلما ” عمیقاً تغییر کرده و به خودش کاملاً اطمینان دارد. اما با صدایی متفاوت سخن میگوید. ” الیزابت ” چیزی را در دست پنهان نموده و ” آلما ” او را وادار می کند که دستش را باز کند. در دست ” الیزابت ” تصویری از پسرش دیدهمیشود.
” آلما ” آمرانه میگوید: ” باید دراینباره صحبت کنیم. “
” الیزابت ” سر باز میزند و آلما میگوید: ” پس من آن را خواهم گفت. “
در متن فیلمنامه سخنانی که در این رابطه از زبان ” آلما ” نقل می شود از زبان اول شخص مفرد است اما در فیلم دوم شخص بیان میشود.
” آلما ” می گوید: ” الیزابت تصمیم گرفته است مادر شود فقط به این دلیل که این نقش را هم بازی کرده باشد اما بهشدت آرزوی مرگ فرزندش را داشته است. “
“برگمان ” دو بار مونولوگ شگفتانگیزی را در طول این صحنه نشان میدهد. نوبت اول کلوزاپ چهره ” الیزابت ” است که نیمی از آن در تاریکی قرار گرفته است و روی آن صدای ” آلما ” قصه را تعریف میکند. گفتار تمام میشود و سکانس مجدداً آغاز میگردد. اینبار کلوزاپی از چهره ی ” آلما ” است که مثل صحنه ی قبلی نیمی از آن در تاریکی است. در انتهای این مونولوگ دو نیمه روشن تصویرها با یکدیگر یکی شده و تصویر واحدی را درست می کند. تصویر ” ایزـ آلما ” . این صحنه از مشهورترین صحنههای تاریخ سینما میباشد.
دگردیسی کامل شده و شخصیتی جدید تولد یافته است.
” برگمان ” میگوید: ” تکگویی تعارضی است که دو برابر شده است. مونولوگها از دو منبع گفته می شود. اول ” الیزابت ” و بعد پرستار آلما. سون نیک ویست و من به این نتیجه رسیدیم که نیمی از چهر ه ی آنها را در تاریکی نگاه داریم. این معمولی بود اما در انتهای مونولوگ چسباندن قسمت روشن چهر ه ی آنها به یکدیگر چهرهای جدید به وجود آورد. وقتی من نسخههای چاپ شده را از لابراتوار دریافت کردم از لیو و بیبی خواستم به اطاق ادیت بیایند. با دیدن این تصویر، بیبی اندرسون با شگفتی فریاد زد: لیو چ ه قدر بیگانه به نظر میرسی و لیو در جوابش گفت: این تو هستی، تو خیلی بیگانه به نظر میرسی. آنها به طور خود به خودی هیچکدام صورتشان را بدون نیم ه ی دیگر نپذیرفتند. “
به این نیز باید توجه کرد که چهر ه ی دو زن چگونه تغییر یافته است. در شروع فیلم آنها بسیار متفاوتند و در آخر فیلم کاملاً شبیه به هم.
در انتهای مونولوگ ذکر شده ” آلما ” میگوید: ” من مثل تو نیستم، مثل تو فکر نمیکنم، تو نیستم. من فقط موظف به مراقبت از تو هستم. من آلما هستم. پرستار. الیزابت وگلر هنرپیشه نمیباشم. الیزابت تو هستی. “
بهدنبال آن ” آلما ” با ” الیزابت ” در سکانسی که مثل رویا میباشد گفت و گو میکند. الیزابت مجدداً روی تخت بیمارستان دراز کشیده است.
” آلما ” میگوید: ” از تو خیلی چیز یاد گرفتم. “
و سپس کلماتی که معنی ندارند بر زبان میآورد.
“برگمان ” میگوید: ” رفتار آلما در وضعیت رویاگونه ی این قسمت به دلیل است که دریافته بعداً دیگر نخواهد توانست از کلمات استفاده کند و سخن بگوید. او قدرت بیان را از دست دادهاست اما مانند یک ماشین وارد بخشی از یک نمایش شدهاست آنهم دقیقاً در نوبت خودش و کلمات بدون هیچ مفهومی از دهانش بیرون میپرند. “
در پایان گفته ها، آلما، الیزابت را وادار میکند که کلمهای را تکرار کند : “هیچ! تکرار کن. هیچ، هیچ، هیچ “
بالاخره الیزابت دردناک می گوید: ” هیچ “
آلما سر او را در آغوش میگیرد؛ ” خوب است راهش همین است، راهی باید باشد. “
و فیلم با تصویری از دو زن پایان مییابد.
آنها ویلای کنار دریا را ترک گفته و به خانه باز می گردند. صحنه نهایی یک بار دیگر تصویر کودکی است که سعی میکند صورت محو شد ه ی زنی را با دست لمس کند.
داستان در فیلمنامه ادامه پیدا میکند. ” برگمان ” مینویسد که الیزابت در ماه دسامبر به خانه و به تئاتر باز می گردد. دکتر میگوید: ” بسیار مشکل است دلایل او را مورد بررسی قرار دهیم اما شاید نوعی صفت کودکگرایی شدید باشد که در او به وجود آمده است و هم ه ی چیزهای دیگر مثل فانتزی، احساسات، درک و حتی هوشیاری در رابطه با آن میباشد. فکر میکنم در این زمانه برای هنرپیشه قوی شدن آدم لازم است باطناً و عمیقاً کودک باشد. “
مترجم: دکتر محمدرضا صباغ
- ارسال ۶ اسفند ۱۳۸۳
بازدیدها: ۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.